تمرتاش با وی نشد هیچ رام
ببردش همانگه به نزدیک سام
سران سپه زین خبر یافتند
سراسر سوی سام بشتافتند
بدیدند فغفور را بسته دست
بر پهلو یل سرافکنده پست
تمرتاش جنگی سخن کرد ساز
به پرده همی راند با سام راز
چو گشتند نامآوران انجمن
تمرتاش پردخته شد از سخن
ز ناگه جهانپهلو نامور
به فغفور کرد از سر کین نظر
بدو گفت کای شاه وارونهرای
هم اکنون سرت را درآرم ز پای
به آتش بسوزم همه کشورت
نهم بر سر موج خون افسرت
تو دانی که با من چه کردی به دهر
همه نوشم از کار تو گشت زهر
همانگه طلب کرد دژخیم را
بگفتش ز دل دور کن بیم را
سر شاه چین را جدا کن ز تن
که آسوده گردد ز کین انجمن
سبک مرد خونریز آهیخت تیغ
که خون ریزد از شاه چین بیدریغ
پی لابه بگشاد فغفور لب
چو دید آن که روزش شود تیره شب
به سام دلاور خروشید و گفت
کزین پس نگردم به بد یار و جفت
چو کام دل خود نیابم ز بت
همان به که رخ را بتابم ز بت
چو پاکان درآیم سوی دین تو
برانم ز دل یکسره کین تو
بخندید ازو سام گردنفراز
بدو گفت از من نیابی جواز
کنون کت روان در دم اژدهاست
رخ خود نهی سوی دادار راست
ز بحر فنا چون که یابی نجات
دگر ره خداوند تو هست لات
ز بحر فنا چون که یابی نجات
گر ره خداوند تو هست لات
گهی درپذیرم من این گفتگو
که از بت بتابی به یکباره روی
بسان تکش خان شه تاشکن
که آوره بر جان بتها شکن
ز رهبان برآری به یک ره روان
صنم پست سازی و سازی فغان
به پا اندر آری سر بتکده
ببندی درو پیل و اسب و دده
چو این کرده باشی بدانم نخست
که در تن نباشد دلت هیچ سست
چنین پاسخش داد فغفور شاه
که سازم کنون دیر و بت را تباه
بتان را سراسر به هم بر زنم
صنم را ازین غم به خاک افکنم
زبانش همی داد زینسان خبر
دلش داشت راز نهانی به سر
ز گفتار او سام گردید شاد
سبک بند از یال او برگشاد
شه چین به ناکام شد ز اهل دین
بیاورد سام دلاور به چین
همه دیر و بتخانهها کرد پست
صنم را بفرمود تا بت شکست
رها کرد مهروی را او ز بند
نشاندش بر افراز گاه بلند
وز آن پس بیامد به نزدیک سام
بدو گفت کز دل شدم با تو رام
بتان را ز گیتی برانداختم
پریدخت را هم رها ساختم
ولیکن دو هفته مرا ده امان
که سازم ازو مر تو را شادمان
خز و لعل و در و گهر بی فسوس
به کار آورم از برای عروس
وز آن پس ز شاهان برآرم سرت
بیارم شبی ماهرو در برت
جهانجو پذیرفت گفتار او
ولیکن نبد آگه از کار او
چه خوش گفت جمشید فرخنده بهر
کز افعی مجو در جهان غیر زهر
شه چین دگر ره به یاری بخت
رها گشت و بر شد برافراز تخت
برو سروران آفرین خواندند
دگر بارهاش شاه چین خواندند
چو بنشست بر تخت فغفور شاه
جهانپهلوان شد به سوی سپاه
تکش خان و فرهنگ و قلواد شیر
تمرتاش و هم قلوش شیرگیر
نشستند با نامور پهلوان
کشیدند باده به روشنروان
تمرتاش از آن خوابش آمد به یاد
چنین گفت کای پهلو پاکزاد
ز دلدار مه رو نیابم نشان
چنین چند چشمم بود جانفشان
به چربی چنین داد سامش جواب
که بر دل منه هیچ راه شتاب
شکیبائی ار پیشه سازی نکوست
بدان تا نماید تو را چهره دوست
در آن رو شه چین به دستور گفت
که رای نکو با دلم گشت جفت
اگر تیره گردد رخ اخترم
که ندهم بداندیش را دخترم
فلک گر ز هم بگسلد بند من
نبیند دگر سام فرزند من
همان به که سازیم حیلتگری
بجوئیم با او دگر داوری
برو خوش برآئیم شادی کنیم
که و مه دگرباره رادی کنیم
چو او گردد از هر سوئی بیگمان
برآریم آوازهای ناگهان
که سرو سمن بوی رنجور شد
ز بس ضعف از خرمی دور شد
چو روزی درین گفتگو بگذرد
شبی زین شبستان رویم از خرد
درآریم آن زشتخو را ز گاه
گزینیم جایش نهانی ز چاه
ز ناگاه بنیاد شیون کنیم
همه چین ز ماتم چو گلخن کنیم
که ببریده شد از پریوش روان
دریغا از آن سروزاد جوان
ز ماتم چون چین اندر آید به جوش
دژم رو شود سام یل زان خروش
پژوهش چو گردد ز غم جان دهد
و یا رخ روان سوی ایران نهد
درین گفتگو شاه را باز دار
کزو سام خواهد شدن سوگوار