سراینده نامه دلگشای
چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
که چون از بر نامور پهلوان
شبی تیره سوی ختا شد روان
یکی هفته میرفت زورق در آب
به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
بدو رهنمون گفت کای نامدار
رسیدی به نزدیک دریاکنار
بسی شاد شد دیوزاده ازین
ز شادی برو برگرفت آفرین
چو زورق ز دریا به ساحل رسید
بدو رهنمون آفرین گسترید
که ایدون تو بردار زی شهر را
کز ایدر شوم من سوی بارگاه
چو بشنید آن شیر با گیر و دار
روان شد سوی آن ده و آن حصار
چو آمد به ده آن یل پاک دید
تو گفتی که شد روز محشر پدید
ازو شد همه ده پر از رستخیز
گرفتند یکسر ز بیمش گریز
بگفتا مترسید و گوئید راست
که آن مهوش گل جبین در کجاست
یکی پیشتر رفت پوزشنمای
بپرسید از آن گرد فرخنده رای
که گر از پریدخت پرسی خبر
همان از قمرتاش پرخاشخر
به نیک اختری داستان زن یکی
ازیشان خبرده مرا اندکی
دعا کرد آن مرد کای شیر زوش
بگویم تو را راز بگشای گوش
به گیتی قمرتاش پرخاشخر
بود شاه چین را برادر پدر
ازو شاه چین است همواره شاد
که باشد خطا شهنشاه راد
پریدخت فغفور را دختر است
به مهپیکری شهره کشور است
از ایران مگر سام پرخاشجوی
ز عشق پریوش به چین کرد روی
شه چین ابا لشکر بیشمار
ز رزمش گریزان شده چند بار
از آن پس در آشتی کوفتست
به نیرنگ با سام آشوفتست
روان کرد او را به دریای چین
که جوید ز جنگ نهنکال کین
ز چین چون شد آن گرد رزمآزما
پریدخت آمد به شهر ختا
قمرتاش چون یافت زان آگهی
به گردون رسیدش کلاه مهی
چو گنج اندر ایوان او را نهفت
ز مستی همان شب بدو گشت جفت
به دل گفت باز این شگفت است در
که مر سام را اندر آمد به سر
همانگه پریپیکر دلربا
بسی دور بوده ز راه وفا
چه خوش گفت دانای فرهنگجو
که از زن بپرهیز و یاری مجوی
دگر گفت کان ماه خوبان عهد
به عزم ختا چون نشسته به مهد
بدینگونه با خویش داده قرار
که شد سام یل از پی کارزار
اگر چند او است در رزم نیو
برو چیره گردد نهنکال دیو
ازین رو چنین سر برافراشتست
به مهر قمرتاش برساختست
چه سان بازگردم کنون سوی سام
چه گویم بر پهلوان این کلام
دگر گفت مانا که این بیفروغ
مرا بازدارد ز گفت دروغ
بباید پژوهش نمودن بسی
طلب کردن این راز از هر کسی
بدان مرد زد بانگ کای بدگهر
دگرگونه راندی سخن سر به سر
کنون شمع جانت کنم بیفروغ
نمانم که گوئی ازین پس دروغ
چو فرهنگ جنگی درآمد ز جا
طلب کرد آن مرد چندین گواه
همه بازگفتند زانسان سخن
که اول مر آن مرد افکند بن
از آن پس مر آن مرد از جا بخاست
همی خورد سوگند کاین هست راست
چنین دهقان دانش نما
که چون لالهرخ شد به سوی ختا
به ره بر به ناخن خراشید روی
ز اندوه هم دم همی کند موی
چنین تا درآمد به ایوان شاه
تمرتاش ز ایوان درآمد به گاه
همه موبدان را برخویش خواند
سران را به کرسی زر برنشاند
ببستند عقدی به آئین خویش
ببخشید گوهر ز اندوه بیش
شبانگه بیامد به دل مهرجوی
که تا پرده بردارد از روی اوی
پریوش بدو اندر آورد دست
ز کارش تمرتاش را دل بخست
بدو گفت کای مایه دلخوشی
سزد گر بتابی رخ از سرکشی
چه بد کردهام در جهان باز گوی
که از من نهفتی همی روی و موی
همانا که با من دلت نیست رام
سرت هست در بند فرخنده سام
ز گفتش پریوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای شاه بیداربخت
همانا که در سر نداری خرد
نه پیمودهای ره سوی نیک و بد
اگر چه چو فغفور داری منش
زبان را میاور سوی سرزنش
بر من ازین پس مبر نام سام
که با او دلم نیست در دهر رام
تو نیز این گمان را ز دل دور ساز
همیشه به نیکاختری سور ساز
ز سام است مر دیدهام بیفروغ
بداندیش میساخت زینسان دروغ
تمرتاش گفتش که این است راست
بگو تا که این سرکشی از چه خاست
به پاسخ پریدخت لب برگشاد
تمرتاش را گفت ای شاهزاد
یکی روز آمد بر من پدر
یکی تازیانه مرا زد به سر
که از شهریاران کسی را بجوی
اگرچه نبوده ترا آرزوی
برآشفتم و گفتم ای شهریار
دلم کی شود جفت را خواستار
همان دم قسم یاد کردم به لات
به زنار و رهبان دهر سومنات
که چون رخ به ایوان شو آورم
ز چشم آب حسرت به رو آورم
زمان تا زمان بر خروشم چو کوس
چو سالی نشینم شوم نوعروس
تو را باشم ایدون چو گردی حلال
ز من کام یابی سرآید چو سال
اما ده که سالی رین بگذرد
مبادا که لاتم بدین بشکرد
تمرتاش گفت این نباشد روا
مرا هست اکنون وصالت هوا
بسی کامجو گشت و کم یافت کام
بسی لابه کرد و نشد بخت رام
بسی خواهش آراست سودی نداشت
بر ماهپیکر وجودی نداشت
سرانجام گفتش که ای نیکفام
چو سالی نجوئی بمن اتصال
روانم ز اندیشه آزاد کن
به بوس و کناری مرا شاد کن
مه قندلب پاسخ آراست باز
چنین داد نقش سخن را طراز
که چون لب به سوگند آراستم
چنین گفتگو را بپیراستم
که یک سال در کاخ خود شوی من
نبیند دو چشمش همی روی من
به دامنورم دست کمتر زند
اگرچه به مه ناله برتر زند
یکی یاد کن در جهان خشم لات
که گر کام جوئی نبینی ثبات
تمرتاش چون دید کان سیمبر
زمانی نپیچد ز سوگند سر
به ناکام رخ تافت از بخت خویش
بیامد بخوابید بر تخت خویش
پریوش بدین چاره زو شد رها
به گنجش نبرد راه پی اژدها
ز مشرق چو آن صبح صادق دمید
پدیدار گردید تابنده شید
نهفتند آن راز را محرمان
بگفتند شه شد ز مه کامران
مهان یکسره زین خبر یافتند
ز شادی بر شاه بشتافتند
بگفتند کای شاه فرخنده کام
پریوش ابا شوی خود گشت رام
رخ شاه ازیشان چو گل تازه شد
همه شهر از آن پس پر آوازه شد
چو شاه از سمن بوی گردید شاد
رسیدست دستش به گنج مراد
از آن بد که آن مردم ده تمام
به فرهنگ گفتند شه یافت کام
دل دیوزاده درآمد ز جای
دگر باره زد با دل خویش رای
که باید مرا شد به سوی ختا
به دل گفت آن گرد رزمآزما
بگفت و برون شد از آن جا چو باد
به سوی ختا در زمان رو نهاد
همی رفت آسوده و پویه پوی
ز گشت سپهری دژم کرده روی
دلش از شهنشاه چین پر ز قهر
چنین تا یکی میل ماندش به شهر
ز ناگه سواری پدیدار شد
که از روی او دشت گلنار شد
نشسته چو شاهان بر اسبی نوند
به دست اندرش باز زرین کمند
سرا پای در ساز زر گشته غرق
ختائی یکی تاج بودش به فرق
کمر بسته چون نامور خسروان
بر اسب او شیر مردان روان
پس آن بلنداختر کامکار
ز ناگه پدیدار شد صد سوار
شگفتی فروماند فرهنگ راد
چنین با دل خویشتن کرد یاد
که این نوجوان هست شاه ختا
کزینسان سوی سیر دارد هوا
همان به که سازم برو بر کمین
ز افراز اسبش زنم بر زمین
ببندم دو بازوش از کین و قهر
چو صرصر از آن پس شوم سوی شهر
مگر یابم از ماهوش آگهی
که روز غمم را شود کوتهی
بگفت و کمین کرد در پیش راه
ز رازش کجا آگهی داشت شاه
بدان سان که شد روی بختش دژم
سمند نوندش ازو کرد رم
تمرتاش را بر زمین چنان
که شد بیهش و رفتش از کف عنان
سواران از نیز بگریختند
به فرهنگ یل درنیاویختند
همی گفت هر یک بد آمد به ما
که آمد نهنکال سوی ختا
ولی دیو آزاده یازید دست
ز نیرو تمرتاش را دست بست
دلش بود از کار او چون ستوه
ببردش ز هامون به بالای کوه
درآویختش سرنگون بر درخت
از آن پس بدون گفت کای تیرهبخت
چه کردی پریدخت را باز گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
همی گفت با او تمرتاش راز
برآشفت فرهنگ گردنفراز
همی زد مر او را که بر گوی راز
اگر نه به آن خالق بینیاز
که از ضرب تیغت کنم ریز ریز
به شهر ختا افکنم رستخیز
چو بیچاره شد راز را از نهفت
سراسر به فرهنگ جنگی بگفت
چو دانست فرهنگ کان سیمبر
به حیلت بپیچیده از شاه سر
بسی شاد گردید و رخ برفروخت
همی بخت بد را دو دیده بدوخت
از آن سو سواران چو بگریختند
دگر با خرد اندر آمیختند
به یک جا سراسر شدند انجمن
براندند زین سان سمند سخن
که هستیم یکسر سرافراز و نیو
سوی جنگ آمد یکی نره دیو
شهنشاه ما ماند در چنگ او
چرا ما نکردیم آهنگ او
همان به که تازیم زی اهرمن
به جنگ اندر آن گرز خارا شکن
بکوشیم و شه را به چنگ آوریم
ابا دیو داد و نه جنگ آوریم
و یا جان نثار شهنشه کنیم
به خود روز اندوه کوته کنیم
که بی روی شه زندگی مشکل است
ز شه کام نامآوران حاصل است
سبک روی برتافتند از گریز
براندند بر دشت اسب ستیز
نگه کرد فرهنگ ز افراز کوه
بدید آنکه آمد به کین آن گروه
همی خواست تارخ نهد سوی جنگ
همان بر دلیران کند کار تنگ
خرد برزدش نعره کای نیکبهر
مکن جنگ ز ایدر روان شو به شهر
چو صرصر درآمد به شهر ختا
دل از گردش چرخ در ماجرا
هر آن کس که دیدار او را بدید
چو آهوی وحشی ازو در رمید
غریوی به شهر ختا درفتاد
که چون او ندارد جهان خود به یاد
برفتند مردم به بام سرا
همه شهر ز افغان درآمد ز جا
خبر شد همانگه به سوی حرم
که آمد سوی شهر دیو دژم
نهنکال آمد به شهر اندرون
که ریزد ز جنگاوران جوی خون
پریدخت گفتا که آن اهرمن
چو پوشیده گوئید یکسر سخن
چه باشد ز حربه به دست اندرش
چگونه بود صورت و پیکرش
بگفتندبا او که ای رشک ماه
بود روی آن دیو وارون سپاه
به تن کوه برز است رویش چو قیر
قبائی به بر کرده از چرم شیر
گران چوب دستیش باشد به جنگ
کلاهیش بر سر ز چرم پلنگ
به جای کمر بسته زنجیر زر
زده دامن جامه را بر کمر
بدانست مهوش که آن نامدار
بود گرد فرهنگ خنجرگذار
بزد دست بر دست و از جا بجست
بدان سان که برق از ثریا بجست
همی گفت ای نامور خادمان
که هستید یکسر مرا همدمان
ممانید کان در شبستان شاه
درآید مرا دررباید ز گاه
غلامان پی رزم بشتافتند
ز ویله دل کوه را کافتند
چو از خادمان شد شبستان تهی
به زیر آمد از تخت سرو سهی
پرستندگان در هم آویختند
همی خاک بر فرق سر ریختند
که مانا سر رزم داری هوا
سزد گر بتابی رخ از ماجرا
مبادا که گیرد تو را دیو نر
تمرتاش را زین بد آید به سر
خروشید و گفت ای پرستندگان
به آئین خدمت سرافکندگان
نهنکال بهر من آمد به شهر
بترسم که سازد مرا نوش زهر
همان به که بر باره بادپا
برآیم روم نزد شاه ختا
و یا آن که سازم رخ خود نهان
بجوید مرا و نیابد نشان
بگفت این و آمد ز ایوان برون
کشیده یکی خنجر آبگون
کشیدند باره همانگه ز جای
دلش سوی فرهنگ یل داشت رای
چو چندین در آن دشتگه ره سپرد
به ناگه ز فرهنگ یل باز خورد
ورا دید ماننده پیل مست
گرفته به گردون درون چوبدست
ز خون یکسره کوه را کرده جوی
ز رزمش دلیران بپیچیده روی
برانگیخت اسب و سرش باز شد
به جنگآوری با وی انباز شد
ندانست و نشناخت فرهنگ هیچ
همی خواست سازد نبردش بسیچ
در آشنائی بزد ماهروی
ورا باز دانست پیکار جوی
بتابید رخ دیوزاده ز قهر
برون رفت با ماه پیکر ز شهر
از آن سو سواران ناوردخواه
برفتند تازان به نزدیک شاه
بدیدنش آویخته بر درخت
برآشفته بر وی درخشنده بخت
همانگه به زیر آمدند از سمند
گشودندش از آن درخت بلند
بگفتند یکسر که ای شاه نیو
جهان شد پر آشوب از آن نره دیو
یکی بانگ زد شه برایشان ز درد
پس آنگاه رخسارگان کرد زرد
کجا رفت بر گو ستیزنده دیو
که بر جانتان اوفتاده غریو
که نبود ز مردی شما را نشان
ندارید گوهر ز گردنکشان
بیامد یکی زنگی از نزد سام
همه روز من ساخت او تیره شام
شما رخ نهفتید از مرد نیو
چهان شد پر آشوب از آن نره دیو
فکندند سر نامداران به پیش
شهنشه بگفت آنچه بد کم و بیش
دگر گفت کان زنگی بدگهر
روان شد به شهر از پی سیمبر
بباید یکی چاره انگیختن
درفش از بر مه برآویختن
به پاسخ سوارافکنان سر به سر
بگفتند کای شاه والاگهر
یکی لشکری باید انگیختن
وز آن پس ورا خون ز تن ریختن
سر ره گرفتند از آن دیو سار
نباید که تا جان برد زین دیار
چو زین گونه گفتار آراستند
همانگاه کارآگهان خواستند
ز دروازههای دگر سوی شهر
فرستادشان شاه فرخنده بهر
که تا لشکر آرند زی شهریار
ببندند ره را بدان رزمساز
برفتند کارآگهان سپاه
دمادم بیامد سپه سوی شاه
سپاهی بر کوه انبوه شد
کز آن پیکر کوه نستوه شد
رده برکشیدند و تیغ آختند
درفش ستیزنده افراختند
بپوشید اسباب پیکار شاه
ستادند نزدش سران سپاه
رسیدند فرهنگ و مهوش ز شهر
یکی همچو نوش و یکی همچو زهر
پریوش چو آن لشکری را بدید
سوی دیوزاده یکی بنگرید
بگفتا که از بهر من ای دلیر
به شهر ختا آمدی همچو شیر
فراوان به تن رنج برداشتی
چنان راه دشوار برداشتی
مرا از نهان آوریدی به دست
وز آن شد تو را نوش یکسر کبست
کنون رنج تو شد همه بیبها
که بسته است ره پادشاه ختا
صف لشکرش را نگه کن یکی
تن خود به کین برگرا اندکی
بترسم که ما را به دست آورند
وز آن پس ابا خاک پست آورند
تو گر میتوانی به کین رخ بتاب
مباداکه بختت درآید به خواب
ازو دیوزاده بخندید و گفت
که با دل مکن زین نشان بیم جفت
من از پیش سالار رزمآزما
از آن رخ نهادم به شهر ختا
که بر لشکر شه شکست آورم
تو را از نهانی به دست آورم
کنون چون مرا بخت گردید یار
تو هستی جهانجوی را خواستار
نتابیم از رزم و پیکار روی
جهان تیره سازیم بر جنگجوی
کنون تو مکن رزم و کین را هوس
نگه دار بر جا عنان فرس
ببین تا پیاده یکی مرد گرد
چه سازد گه کینه و دستبرد
شکر لب بدو گفت کای نامور
ز گفتار بیهوده برتاب سر
کجا این پسندد جهان آفرین
که تنها تو جوئی همی رزم و کین
من از دور استاده نظارهگر
تو با لشکر گشن پرخاشخر
بگفت و برانگیخت اسب نبرد
بدان لشکر نامور حمله کرد
برو دیوزاده گرفت آفرین
از آن پس چو شیر اندر آمد به کین
پیاده درآمد به نزد سپاه
جهان ساخت بر نامداران سپاه
چو آن شیر نر شد نبرد آزما
گرفتند دورش یلان ختا
بدان سان بدو لشکر انبوه شد
که بر جا تو گفتی که نستوه شد
خروشید ناگه چو نر اژدها
که کس از نبردش نیابد رها
به گیتی یکی بندهام سام را
ز شیران برآرم به کین نام را
نیندیشم از لشکر بیکران
به خاک اندر آرم سران را سران
منم دیوزاده که هنگام کین
تن اژدها را زنم بر زمین
پدر بد قران دلاور که اوی
نپیچد از کس گه رزم روی
کجا بود او را پدر متهراس
که بودند شاهان ازو در هراس
بگفت و ز ضرب گران چوبدست
درافتاد در سرکشان پیل مست
پریدخت چون سوی پرخاش شد
ز ناگه به نزد تمرتاش شد
تمرتاش چون بر سمندش بدید
یکی نعرهای از جگر برکشید
بدو گفت کای دختر شوخچشم
چرا رخ نهادی سوی کین و خشم
نگفتی دلم نیست با سام رام
ز بت هست پیمان و عهدم تمام
کنون با غلامش کجا میروی
بدین سان چرا از خطا میروی
بت قندلب نعره برزد بدوی
کزین گفته زشت برتاب روی
مرا مهر سام است در دل نهان
که گردم ز درویش هر دم نوان
تو را در دل آن بد که نابرده رنج
به دست اندر آری گرانمایه گنج
من آن گنج از تو نهان داشتم
به چاره سر از چرخ بگذاشتم
چو از سام آمد برم آگهی
درآمد به اندیشهها کوتهی
کنون زان نشستم به اسب سمند
که رو آورم سوی آن ارجمند
نشان گرانمایه گنجش دهم
مهی گنج از بهر رنجش دهم
تو چون اژدها سر برافراختی
پی کین گشن لشکری ساختی
ببستی چو شیر دژآگاه راه
که تا سازی این روز روشن سیاه
بگفت این و آهنگ پرخاش کرد
ازین رو به سوی تمرتاش کرد
تمرتاش با نیزه جان ستان
بیامد به نزد پریوش دمان
به تندی برو نیزه را کرد بند
نجنبید بر زین مر آن ارجمند
نشان بر پی رزم او چاره کرد
بزد تیغ و آن نیزه را پاره کرد
وز آن پس برانگیخت باره ز جا
برآویخت با پادشاه ختا
تمرتاش ناگه برآهیخت تیغ
برآمد بدو چون خروشنده میغ
پریوش نهان شد به زیر سپر
بزد بر سپر شاه پرخاشخر
پری دخت افتاد بر خاک خوار
دگر ره ز جا جست همچون شرار
تمرتاش بر کرد اسب نوند
درآورد او را به خم کمند
چو مهوش بسی کارزار آمدش
به ناگاه فرهنگ یار آمدش
نظر کرد او را بدان سان بدید
دلش همچو آتش ز جا بردمید
خروشید و آمد بر شاه زود
بزد چنگ و شه را ز زین درربود
وز آن پس یکی ویله برزد بدوی
چنین گفت کای گرد پیکارجوی
به لشکر بگو تا بجویند جنگ
وگرنه جهان را کنم بر تو تنگ
همانگه به لشکر چنین گفت شاه
که رخ باز تابید از کینه خواه
سپه رخ چو برتافت از رزم و کین
بزد شاه را در زمان بر زمین
وز آن پس ببستش به خم کمند
سپه یکسره شد ازو دل نژند
چنین گفت جنگی تمرتاش را
که چون دیدی این رزم و پرخاش را
سزد گر بگوئی که پردهسرای
به فرهنگ یل گفت کای نیک رای
دو روزی به دشت ختا در بمان
که گردیم یکسر ز می شادمان
تمرتاش را نیز سازیم رام
شتابیم آنگه به نزدیک سام
پریدخت و فرهنگ در این سخن
شب آمد پراکنده شد انجمن
تمرتاش را گفت فرهنگ گرد
که ای نامور شاه با دستبرد
سر بخت فرخ درآمد به خواب
ز نیک اختری روی از بت بتاب
خدای جهان را پرستنده گرد
همه رسم و آئین بت درنورد
تمرتاش از وی بگرداند روی
که دیگر چنین گفتگوها مگوی
چرا روی برتابم از دین بت
مرا فرخی هست از آئین بت
ز گفتش برآشفت فرهنگ راد
ز آشفتگی پاسخ او نداد
سحرگه تمرتاش در شد به خواب
ز بدبختی خود دو چشمش پر آب
به خواب اندرآن دید کز روی دشت
دلاور سواری پدیدار گشت
نشسته بر افراز اسب سیاه
قدش سرو بر سرو تابنده ماه
پس او سواری نشسته به بور
برآراسته تن چو مردان هور