فرستاد یک گرد اندر زمان
به نزدیک فغفور روشنروان
اکه اینک رسیدم به درگاه شاه
به بند اندرون جمله بدخواه شاه
فرستاده شد در زمان همچو باد
به درگاه فغفور فرخنژاد
بگفتا که از پیش سام دلیر
رسیدم همین دم به مانند شیر
بگفتند با شاه احوال او
درآورد و بنشاند او را نکو
ببوسید دادش به فغفور شاه
ستائیدش از سام گیتیپناه
چو برخواند آن نامه فرخ وزیر
سیه گشت رویش به مانند قیر
به فغفور گفت او که ای شهریار
نه بر کام ما گشت این روزگار
نهنکال را و چهل دیو نر
گرفته جهان پهلو نامور
هماکنون زمان تا زمان میرسد
به درگاه شاه جهان میرسد
به امید روی پریدخت ماه
رسد سام نیرم گو رزمخواه
چو بشنید فغفور چین در زمان
یکی خلعتی خواست او بیگمان
فرستاده را خلعت و تحفه داد
ز درگاه برگشت خندان و شاد
به ایوان درآمد شهنشاه چین
برو پر ز چین و دلی پر زکین
وزیر جهاندیده را پیش خواند
برو آفرین کرد و پیشش نشاند
بفرمود تا خلوتی ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند
پس آنگاه رو کرد فغفور چین
که ای پیر روشن دل پیشبین
به سام نریمان کنون فکر چیست
که بر حال خویشم بباید گریست
چگوئی چه سازم ورا چاره چیست
که کسمان همآورد این مرد نیست
به زیر گل ار من کنم دخت خویش
همان به که سامم بود اهل و خویش
بریزمش خون و سپارم به خاک
کز اندوه سامم شود مغز پاک
بدو گفت دستور کای شهریار
دلت اندرین کار غمگین مدار