بدو گفت کای رشک سرو سهی
فروزان ز تو فر شاهنشهی
بگو کز کجائی و نام تو چیست
درین مرز فرخنده کام تو چیست
زمین را ببوسید فرخ سوار
پس آنگه چنین گفت کای شهریار
جوانی غریبم ز ایران زمین
همی روی دارم به ماچین و چین
امیدم ز هر گوشهای توشهای
نصیبم ز هر توشهای خوشهای
به هر گوشه گردیدهام من بسی
بجز سایه محرم ندیدم کسی
مرا بود گُردی خداوندگار
به هر نیک و بد بنده را غمگسار
کنون مدتی شد که گردون پیر
جدا کردش از خسروانی سریر
جهان پهلوان گُرد با فر و چهر
نشیمن گهش اوج تابنده مهر
زمین و زمان خرم از فر او
مه و مهر در سایه فراد
چو خورشید رخ سوی صحرا نهاد
چو عنقا به اقصای چین اوفتاد
از آن گه نهادم سر اندر جهان
به هر مرز پویان به هر سو دوان
ز خود درگذشتم که در وی رسم
ولیکن ندانم بدو کی رسم
از آن آب چشمم ز سر درگذشت
که آن آفتابم ز بر درگذشت
ولیکن ازین راه هم درخورست
که از چشمه چینم آبشخورست
چو دریای خون شد کنارم ز چشم
که پرویش این چشم دارم به چشم
شنیدم که چون دل ز ما برگرفت
به چین رفت و راه ختا برگرفت
به آهنگ چین چون که بشتافتم
نشانش به خاور زمین یافتم
فلک بین که چون میدواند مرا
تو گوئی که خون میدواند مرا
روان سام گفتش که ای نوجوان
ز ما نام خویش از چه داری نهان
کسی را که گوهر گرامی بود
کند نام پیدا چو نامی بود
که ما هم غریبیم و آشفته کار
جفا دیده از گردش روزگار
جوان گفت کای گرد فرخ روان
مرا قلوش زابلی نام دان
نریمان یل را منم ابن عم
خداوند دیهیم و فارغ ز غم
چو بشنید ازو سام با دین و داد
بجست از فراز تکاور چو باد
گرفتش چو سیمین ستون در کنار
ز مژگان گهر کرد بر وی نثار
پس آنگه چنین گفت که ای نیک رای
منم سام یل گرد کشور گشای
جدا گشته چون شاه خاور ز کام
کنون کرده خاور زمین را مقام
به نقشی بری گشته از عقل و دین
شده فتنه یکباره بر نقش چین
چو باز فلک پر برانداخته
به خاور زمین آشیان ساخته
چو یک چند ازین گونه گفتند راز
نهادند رخ را به کاشانه باز
یکی بزم خرم برآراستند
ز سیمین بران جام میخواستند
نوا برکشیدند رامشگران
قدح برگرفتند سیمین بران
عقیقین می اندر قدح ریختند
می و مشک با هم برآمیختند
نواگر بتان رود بنواختند
به آوای بلبل نوا ساختند
بدین گونه گردان به آئین جم
قدح نوش کردند تا صبحدم
سحر چون برآمد ز طرف چمن
نسیم گل و نکهت یاسمن
به کیوان برآمد خروش خروس
در ایوان سام اندر افتاد کوس
روانبخش شد باد مشکین نفس
سراینده مرغان زرین قفس
بر ایوان گل برتباشیر صبح
فروخواند بلبل تفاسیر صبح
نسیم صبا گشته عنبرنثار
چو چین سر زلف مشکین یار
دلیران به کام دل دوستان
زدند از حرم خیمه بر بوستان
چو خورشید با تیغ گوهر نگار
برون آمد از قب? زرنگار
روان گشته با سام گیتیپناه
گرانمایه قلواد زرین کلاه
ز ناگه برون آمد از پنجره
خرامنده سروی چو کبک دره
زده سنبلش بر رخ دلفروز
حبش بر ختن شام بر نیمروز
رخش آفتاب جهان تاب دل
خم ابرویش طاق محراب دل
لبش روحپرور ولی میفروش
شبش مهرفرسا ولی روزپوش
فروزان رخش شمع ایوان جان
خرامان قدش سرو بستان جان
به بر زلف مشکینش مشک ختا
چو هندو به بازار چین بی بها
رخش داده از باغ رضوان نشان
سر زلف ژولیده در پاکشان
به سیب و ترنجش روان را نظر
به دستش معنبر ترنجی ز رز
بیفکند تا گرد گیتیپناه
از آن به کند ور ترنجش نگاه
قضا را به قلواش زابلی بزد
به آهنگ او نغمه بلبل بزد
چنان زد که نارنج گون شد برش
به زخم معنبر ترنج زرش
چو کارش چنان گشت گفتی خطاست
که کارم شود زان سهی سرو راست
چو از باغ وصلش ترنجی نیافت
به دل چاشنی دید و میلش شتافت
ز بادام آن چشم سرو سهی
چو به گشت بشنید بوی بهی
به صد لابه گفت ای پری چهره ماه
سزد گر کنی در غریبان نگاه
ترنج ترا چاشنی کردهام
ولیکن ز سیب تو پژمردهام
دلم بسته پسته تنگ تست
به دست آور اکنون که در چنگ تست
به زرین ترنجم ربودی قرار
از آن سیب سیمین مرادم برآر
چو نسبت کنندت به پسته دهن
که بیمغز باشد ز پسته سخن
شکسته دلم صید بادام تست
ز بادامت افتاده در دام تست
گل یاسمن بر بت بربری
پریزاده چون شمسه خاوری
به گردش گل و سنبلش را طواف
سر موش اندر سخن موشکاف
چنین گفت کای مرد جوینده کام
ز سو زندگی پخته سودای خام
چو دهقان درین بوستان در گشاد
مرنج ار ترنجی ز شاخ اوفتاد
تو کوتاهدستی و نابهرهمند
مزن دست در شاخ سرو بلند
ز عشقی میکنی خارخار
برآور چو بلبل خروش هزار
تفرج حلالست ازین شاخ و بس
که کس را نباشد بدان دسترس
اگر سوی باغ آمدی برگذر
پس آنگه چو باد صبا درگذر
ترنجی تو گر یافتی در گذار
ترا با گل و سیب سیمین چکار
ز دلگرمی است این دل سرد تو
ز صفراست این گون? زرد تو
دلت سیب سیمین تمنا کند
ترا بخت تا دفع سودا کند
ترا صبر ساز و نه شیرین رطب
نه نخلت چه باشد ازین پس طلب
مرا با تو این گفتگو چون فتاد
برو کت سر و کار با خویش باد
پس آنگه رخ آورد با سام گفت
که ای ماه با روی خوب تو جفت
شب صبح خیزان به روی تو روز
چراغ دلم را ز مهر تو سوز
ز ماه جهانتاب شب زیورت
درخشنده مهر از هوا بر سرت
دلم چون فتادست در قید تو
تو صید دگر گشته ما صید تو
غم و درد ما خور که دردت مباد
امیدم که رخسار زردت مباد
تو سلطانی و ما بدین در گدای
مگس بین که دارد هوای همای
درآورده شب گرد روز تو دست
ز روز رخت هیچ روزیم هست
دلم را هوایت به روزی فتاد
که روز چنین روزی کس مباد
روان سام گفت ای فروزنده ماه
جهان را به روی جوانت نگاه
به ماه رخت کی رسد دست کس
که کس را نباشد به مه دسترس
ز سیمین ترنج تو دارم نصیب
مرنج ار ز سیبت ندارم نصیب
ترا از ترنج تو دوری به است
ز سیبت دلم را صبوری به است
ترنجی فکندی و من مست عشق
نگه کن که من نارم از دست عشق
ز اشکم که تا رنج گون گشت خاک
ترنجم برفت از دل دردناک
ز بادام ترکی به دام اندرم
که سیبش ندانم به دست آورم
چو زان نارپستان رخم شد چو به
مرا نار او از ترنج تو به
چو نارش چنین میگدازد مرا
ترنج تو دانم نسازد مرا
دل نازکت گر کنون صید ماست
شکاری گرفتی که در قید ماست
شکار تو شد شیرگیر چنین
که کردست بر شیر گردون کمین
ترا ماهیای گر برون شد ز شست
به دستانت افتاد ماهی ز دست
مکن بی نصیبش ز روز وصال
که مهر رخت را نباشد زوال
چو دید آن پری روی زنجیر موی
که شاه از ترنجش ترش کرد روی
ز بادام بر لاله عناب ریخت
بدان خاک از دیدگان آب ریخت
چو نومید گشت او ز سام آن زمان
ثنا گفت و برگشت تیرهروان
پس آنگه شهنشاه انجم سپاه
به خرگه درآمد چو رخشنده ماه
کمربسته قلواد در پای تخت
دگر قلوش زابلی نیکبخت
زده چنگ در چنگ رامشگران
روان گشته می در کف دلبران
مه رود زن رود بنواخته
ز عشاق مردم نوا ساخته
پریچهره ترکان خوبی خرام
همه عاشق سام و پر کرده جام
یل نامور قلوش زابلی
بنالید در عشق چون بلبلی
چو شمع اشک میریخت بر روی زرد
روان کرده بر چهره سیلاب درد
به کف برنهاده عقیق مذاب
ز نرگس روان کرده یاقوت آب
جهان از دم آتشین سوخته
ز دل شمع گردون برافروخته
برآورده مرغ صراحی خروش
سمن عارضان جام میکرده نوش
رخ از آتش می برافروخته
گهی ساخته عود و گه سوخته
بدین گونه تا خیل شب در رسید
سپاه شه روم شد ناپدید
فرود آمد از تخت، سام دلیر
سوی خرگهش شد چو غرنده شیر
ز مستی ملال از شرابش گرفت
چو بخت من خفته خوابش گرفت