برادر بد آن شاه را سروری
خنیده به مردی به هر کشوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخت
شدند این دو جوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیر
سرانجام خاقان یغر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیش اوی
پس ماند از او سرکشی کینهجوی
دلیری که نامش تکینتاش بود
همه ساله با عمّ به پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختی
به تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختن
نیاسودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشورش
شکسته بسی گونهگون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فراز
همی خواست آمد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بود
به هم با مهان انجمن کرد و گفت
که گردن ندانم چه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنگ
رهش پیش غرقاب وز پس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیم
که این خار از پای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گر
بوند این سه سر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کار
سرانجام گفتند کای شهریار
چو آتش نمایدت از دور دود
از آن به که سوزدت نزدیک زود
شهان و بزرگان روی زمین
چه فرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحاک را دادهاند
ز کامش برون گام ننهادهاند
فریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون به داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهدار او جنگ نیست
هر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخوان
بر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه های گله سر به سر
که او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گوان
بفرمود پاسخ سوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفرین
دگر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هر چه گویی، ندارم به رنج
سزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چو گرد لشکر کشست
اگر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بر طبق پیش اوی
بدین باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بدره زر کنم
ولی ارزو دارم از تو یکی
که آری به کاخم درنگ اندکی
بوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان من
به جای فریدون اگر دانی ام
گز این آرزو شاد گردانی ام
فرستاده را باره خویش داد
وز اندازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شد فرسته چو باد
پیام آنچه بد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتها گشت رام
که پیغام بد با نوید و خرام
سوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ساز کرد
هزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره به پیش سپهدار شد
چو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هم از پشت زین
گرفتند این شاد از آن آن از این
به یکجای بودند هوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان
سپهدار با هر که بود از سپاه
نشستند بر خوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ساز چندان گروه
یکی دشت بد گردش اندر دو کوه
پر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمه
به هر گام جامی پر از لعل می
طبقهای نقل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خام
به زیر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبای چین
سپاهی ز شهد و شکر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آخته
گروهی به پیکار رفته فراز
گروهی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هر صفی میوهدار
همه برکشان شکرّ و قند بار
طبقها و جام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفران
سپهریست هر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکر
کمربسته در پیش خوبان پرست
همه باده و باد بیزان به دست
چنان روشن از می بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچراغ
دم نای هر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بر آتش کباب
گرفته خورشها همه کوه و دشت
کشان پیشکار آب و دستاروطشت
به بوی خورشها ددان تاخته
زبر در هوا مرغ صف ساخته
نسشته به خوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میان
شب و روز خاقان پرستش نمای
کمربسته پیش سپهبد به پای
جدا خوانش هر روز دادی بلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پاش
سر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش باز
زناکه خروشی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیر
سپهبد بهخاقان یغر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان سخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پسر
سپهدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیر
من اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدست
یکست ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب
ترا دل بدین غم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گرد
گرش صدهزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنگ
ببینی که چون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کین
چنان کن که شبگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشباز
می و بزم کاینجاست آنجا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریم
من از ویژهگردان گزینم هزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید به راه
مگر ناگهش سر به دام آورم
وز این کار فرجام نام آوردم
چو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلی چراغ
همان نامزد کرد اندک سپاه
ببردند و راندند یک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشت
چنین تا به ژی دیدار گشت
بر آن تیغ بژ از بر کوهسار
تکینتاش با جنگیان دههزار
بگفتند از ایران دلیری سترگ
رسیدست نو با سپاهی بزرگ
ز خاقان یغر جنگ تو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستست
ز تیغ بژ آمد به پایین کوه
بزد صف کین با سپه همگروه
نیامدش باک از دلیری که بود
چو گرد سپه دید بشتافت زود