گرشاسب نامه – جنگ نریمان با تکین تاش

نریمان بیآمد هم اندر زمان

به نزد سپهدار و خاقان دمان

چنین گفت کامروز هر دو ز دور

نظاره براین جنگ سازید و شور

شما جام گیرید هر دو به بزم

که من تیغ خواهم گرفتن به‌رزم

اگر بخت هشیار یار منست

بدین دشت پیکار کار منست

از ایرانی و زاولی هر که بود

بفرمود تا صف کشیدند زود

چو صف زد زدورویه یکسر سپاه

غریو از دل کوس برشد به‌ماه

سواری یغز غزنی از پیش صف

برون‌زد، دو سر خشتی‌ از کین به ‌کف

یکی تبتی جوشن اندر برش

کلاهی سیه چاپر بر سرش

به آورد گه‌گشت آن‌گه چو باد

ز میدان به‌زین کوهه برسر نهاد

سوی قلب خاقان به‌کین حمله‌برد

هم از گرد بفکند جنگی دو گرد

دو دیگر فکند از سوی میسره

برد باز بر میمنه یکسره

یکی ترک دیگر ربود از کمین

سوی لشکرش برد و زد بر زمین

ز شادی گرفتند ترکان خروش

نریمان برآمد ز ترکان به جوش

بدو گفت از اینسان بود کارزار

یکی به‌زما کز سپاهت هزار

ازاین کودک اکنون به‌دشت نبرد

نگه کن تو پیکار مردان مرد

یکی نعره زد همچو شیر یله

که غرّد چو از عزم بیند گله

شباهنگ پیشانی ماه نعل

برانگیخت، گیتی به‌خون کرد لعل

ززخمش همی در زمین خم فکند

سپاهی بهٔک حمله برهم فکند

به‌میدان ز خون چون درآورد جوی

میان دو صف شد هم‌آورد جوی

به ناورد بلخی سواری گرفت

سپربازی و نیزهداری گرفت

خروشید کأن ترک پرخاشگر

که خشتش دو سر بد، کله چارپر

کجا تا ربایمش هم در شتاب

بسوزانمش در تف آفتاب

همان‌ترک‌بیرون‌زد ازصف چوشیر

گزیزنده یاب ابلقی تند زیر

میان در کمربند مالیده تنگ

به چاچی کمان در نهاده خدنگ

خروشان نمود او ز دور آستی

که پیش ای اگر مرمرا خواستی

برانگیخت باره نریمان گرد

به بازیگری دست ناورد برد

کمان قبضه و تیر و نیزه به‌دست

بسه‌نیزه بگرفت وزه‌رابه شست

همی‌تاخت پیچان به‌گردش عنان

که تیرش زند سینه را یا سنان

چویک چندگشت، اندر آمد چودود

زدش نیزه وز پشت ابلق ربود

به‌نوک سنان بر مه افراختش

زمانی ز هر سو همی‌تاختش

پس انداخت از نیزه بر قلبگاه

برآمد غو کوس از ایران سپاه

چنان نعره‌شان بر مه و زهره شد

که مه بی‌دل و زهره بی‌زَهره شد

سپهدار و خاقان فرخنده نام

به شادیش هر دو گرفتند جام

نریمان دگرباره از چپ و راست

بگشت‌و از ایشان همآورد خواست

برون تاخت گردی دگر چون هژیر

کمان کرده الماس بارنده ابر

به گردش ز هر سو سواری گرفت

به تیغ و سنان کامکاری گرفت

پس از جای مانند تند اژدها

درآمد، بدو کرد خشتی رها

نریمان سوی چپ عنان برشکست

سوی‌ راست بگرفت‌ خشتش‌ به ‌دست

چنان زدش بر ناف زخم درشت

که باکوهه زینش بردوخت پشت

بیآویخت یکسو ز زین سرنشیب

سرش پای شد پشت پایش رکیب

به‌میدان دگرباره ناورد کرد

همی کشت هرکه آمدش در نبرد

به‌نیزه ز زین مرد برداشتی

هم از بر به شمشیر بگذاشتی

مکش، زنده بر بایش از پشت زین

سبک هدیه آور به خاقان چین

بگشتند هر دو چو شیر نژند

گرفتند گاهی کمان، گه کمند

همه ترگ و خفتانشان گشت چاک

فروریخت خنجر، زره گشت خاک

عمودگران چون کمان یافت خم

سنان گشت چوگان و نیزه قلم

سپرها چو بیشه شد از زخم تیر

رخ از رنگ آهن به کردار قیر

سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم

که از زور بر چرمه بنوشت چرم

بزد خنجری بر نریمان گرد

سپر نیمی و اوج ترگش ببرد

گرفت آتش از زخم تیغش هوا

ولیکن ندید آنچه بودش هوا

نریمان به چاره همی زنده جست

گه او را برد نزد خاقان درست

عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ

ببد تا رسید اندرو ترک تنگ

کمند آن گه از پس به باد گریز

میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز

فکندش ابر خاک چون بی‌هشان

همی برد تا پیش خاقان کشان

بدو گفت کاین بیم خورده سوار

به هدیه از این کودک خرد دار

از ایرانیان رفت بر چرخ غو

ز کردار آن نو سپهدار گو

سپر برگرفتند و شمشیر تیز

به هم حمله بردند دل پر ستیز

جهان گشت بر چشم ترکان بنفش

فکندند یکسر سلاح و درفش

ز پیش اندرون تیغ کهسار بود

ز بس تیغ گردان خونخوار بود

ز چندان سپه یک دلاور نماند

گریزان برفتند چون سر نماند

همه دشت و که بد پراکنده باز

سلیح و ستوران و آلات ساز

گرفتند سرتاسر ایرانیان

نیآمد به یک موی کس را زیان

وز آن جا سوی شهر پیروز روز

کشیدند نیک اختر و دلفروز

چنان شاددل بود خاقان ازین

که گفتی نهادست بر چرخ زین

تکین‌تاش را برد جایی نهان

سرآورد بروی درنگ جهان

دو هفته در گنج بگشاد شاد

به بزم و به بخشش همی داد داد

به ایرانیان و سپهدار چیر

همیدون به فرّخ نریمان شیر

ببخشید هر هدیه چندان که نیز

نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز

سپهبد فرستاد نامه به شاه

ز پیروزی و کار آن رزمگاه

ز رزم نریمان یل روز کین

وز آزادی شاه توران زمین

چنینست از دیرباز این جهان

رباینده آن زاین به کین این از آن

نه آشوب گیتی به هنگام تست

که تا بد همیدون بدست از نخست

همانست گیتی و یزدان همان

دگرگونه ماییم و گشت زمان

آیا توشه‌ات اندک و ره دراز

چه سازی چو آیدت رفتن فراز

دل از آز گیتی چه پر کرده‌ای

از او چون بری آنچه ناورده‌ای

ازاو کام دل در جوانی بجوی

که جوید ز تو کام در پیری اوی

بسی خویش و پیوند تو زیر خاک

همی بینی از پیش و نایدت باک

به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد

برآرد همان از تو یک روز گرد

سواریست عمر از جهان در گریز

عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز

دو اسپست و مرد دو اسپه به راه

سبک‌تر به منزل رسد سال و ماه

بدان کوش کایمان به بیرون بریم

که یکسر به گرداب گردون دریم

قبلی «
بعدی »