بماندند از آن نامور سه هزار
سواری که بود از در کارزار
تنی چند خسته نمرده تمام
به لشکر رسیدند هنگام شام
ز لشکرگهِ چینیان غلغلی
برآمد که آشفته شد هر دلی
شبی بود با هول چون رستخیز
همی کس ندانست راه گریز
تگرگ آمد و تند برخاست باد
سوار و پیاده بهم برفتاد
همی برد زاری و بانگ و خروش
تگ از تازی اسبان، وز مرد هوش
خلیده به پیش اندرون نوک خار
گریزنده را تیر از زخم خار
همی هر که آمد به نزدیکِ رود
ز پشت تگاور بیامد فرود
سوار و پیاده همی ز آن شتاب
بزد خویشتن را فگند اندر آب
فزون بود رود روان ده هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
شب آمد نهنگ دلاور نخفت
ز مردم کشیدند به نزدیک جفت
وز این سوی آگاه گشت آتبین
ز نیواسب و کارسواران چین
چنان بر پی کوش لشکر بتاخت
که از بادپایان همی باد ساخت
چو آمد به لشکرگه چینیان
ندیدند از ایشان کس اندر میان
سراپرده و خیمه دیدند و ساز
همان جامه و فرش گسترده باز
نهاد آتبین روی را بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به کام دل من تو راندی سپهر
توانا تویی، ما همه ناتوان
به فرمان تو چرخ گردان روان
چه گوید سپاس تو ایرانیان
که از تخم جادو یکی مرزبان
……………………………
……………………………
دلم کین ضحّاک لختی بخواست
غم شاه جمشید لختی بکاست
سواری فرستاد برسان دود
بدان تا بیارد بنه هرچه بود
بدو گفت کاین جای فرّختراست
نشستن بدین جایگه در خور است
پس آن خواسته بر سپه بخش کرد
رخ لشکرش یک بیک رخش کرد
به شادی و بازی و می برد دست
همی بود با کوش شادان و مست
بدو داد هرچ آنِ نیواسب بود
اگر تاج، اگر تخت، اگر اسب بود