فرامرز نامه – بخش ۹۷ – پاسخ دادن رای هندی، فرامرز را

چو این گفته بشنید ازو شاه رای

شگفتی درآمد بدل کرد رای

از آن تندی و چرب گفتار نغز

وز آن نامداران دل پاک و مغز

که بی بیم واندیشه چندین سخن

بگوید چنین اندر آن انجمن

زمانی به رویش نگه کرد دیر

پسندید کینست مردی دلیر

به دلش اندر اندیشه آمد دراز

که این شیردل گرد گردن فراز

گمانی برم من که اسپهبد است

سپهبد خود است و پرسته خود است

بدان آمدست او که تا بنگرد

ببیند سپه را وهم بشمرد

ازیرا که چندین سخن های تند

که شد پیش او تیغ الماس کند

زمرد فرومایه ناید برون

فرومایه ماند بر شه زبون

نباشد بجز پهلوان زاده ای

ویا بی نیازی کیان زاده ای

خطا نیست اندیشه من برین

که اینست سالار ایران زمین

ازآن پس بدو گفت ای سرفراز

مرا در دل اندیشه آمد فراز

که تو پور شیر ژیان رستمی

زدستان سامی واز نیرمی

بدین کین سپهدار ایران تویی

سرافراز گردان و شیران تویی

زمردی و دانش نباید که راه

بپویی ازین نامور پیشگاه

بدو داد پاسخ که این خود مگوی

که تیره شود زین سخن آبروی

چو نام سپهبد به من برنهی

شود تن زجان گرامی تهی

فرامرز رستم از آن برتر است

پیام آوری را نه اندر خور است

چومن یک هزارند بر درگهش

بیایند در پیش لشکر گهش

به درگاه او من یکی کهترم

زنام آوران نیز من کمترم

بدو رای گفت ای هنرمند مرد

سخن گویم از رای من برمگرد

به دل مهربانم به دیدار تو

همین فر و رخسار و گفتار تو

بنه دل بر این بوم هندوستان

در این جایگه با چنین دوستان

ندارم به تو گنج و گوهر دریغ

همان تاج و هم کشور و تخت و تیغ

شوی بر همه هند فرمان روا

جهاندار و فرمان ده و پادشاه

منت چون پدر باشم و دیگران

به فرمانت بسته کمر بر میان

دهم دخترخویشتن مرتو را

به نیکی بباشی و خرم سرا

چنین داد پاسخ فرامرز باز

که مرد خردمند گردن فراز

پسنده ندارد که از داد و دین

بپیچد سر از شاه ایران زمین

بویژه که هم اسب و اسباب و گنج

ازو یافته در سرای سپنج

مگو این سخن ای شه هندوان

که ای نامور پهلوان جهان

درآنگه پیام تو پاسخ کنم

به پاسخ همه رای فرخ کنم

مرا ده مبارز به لشکر درند

که ایشان سپاه مرا افسرند

همان ده مبارز به هنگام کار

بکوشند هریک ابا ده هزار

کنون آزمایش کنم مر تو را

ببینم به خوبی و نیک اخترا

کزین ده به نزدت گریزان شوند

زگرز تو چون برگ ریزان شوند

درآریم گردن به فرمان تو

زجان برگزینیم پیمان تو

بهانه همی جست سالار هند

که آن شیرفش را زپیکار سند

مگر بازدارد بر خویشتن

کند پهلوانش درآن انجمن

سپهبد بدو گفت آری رواست

زمن گر هنر چند خواهی سزاست

به پیمان که گر من شکسته شوم

زتیغ یلان تو خسته شوم

من و این سپه بندگان توییم

به خواری سرافکندگان توییم

وگر من کشم ده مبارز به زار

به کینه نجویی به ما کارزار

شوی تابع حکم ایرانیان

به همراهی آیی بر پهلوان

بدین عهد بستند و برخاستند

یکی رزمگاهی بیاراستند

سوی دشت آمد سپهدارهند

ابا سی هزار از سواران سند

به پیش اندرون ده یل شیر گیر

ابا گرز و زوبین و شمشیر وتیر

سواران ایران کشیدند صف

زخون جگر بر لب آورده کف

به پیش اندرون بدگو پهلوان

پس و پشت او رزم دیده گوان

خروشید کوس و بانگ نبرد

برآمد چو مرد اندر آمد به مرد

چنان گشت گردون زگرد سپاه

که خورشید بر چرخ گم کرد راه

به پیش فرامرز تازان شدند

به بیشه تو گویی گرازان شدند

قبلی «
بعدی »