به یاد آمد و پیر دیرینه گفت
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب