فرامرز نامه – بخش ۵۰ – جنگ گردن کید

چو دریا به موج اندر آمد سپاه

شد از میمنه بیژن نیک خواه

سپه را بفرمود یکسر روید

همه از میان تیغ هندی کشید

چو دریا به قلب اندر آمد سپاه

زچپ گستهم شد گو رزمخواه

فرامرز،پیش و دلیران ز پس

چو مردار برکرکسان را هوس

دو رویه سپه اندر آمیختند

زمین را زخواب خوش انگیختند

شه از نیزه چو نیستان و سپهر

نهان شد به گرد اندرون ماه ومهر

بشورید گیتی چو دریای قیر

فلک، مه سپرکرد زآشوب تیر

زنیزه شد نیستان دشت هند

زمین شور بد او چو دریای سند

روان شد درآن دشت کین، جوی خون

شکسته سر ودست گردان فزون

به لرزه درآمد زمین از ستور

زالماس شیران بترسید هور

سر گاو ماهی زنعل سوار

بتوفید بر شد به گردان غبار

بیفشاند خون از تن ژنده پیل

به کردار خون بر سر رود نیل

فرامرز یل همچو درنده گرگ

درآمد به قلب سپاه بزرگ

به الماس ضحاک بنهاد دست

بسا پیکر مرد زو گشت پست

از آن تیغ آتش وش آبدار

بسی پشت شد دست خنجرگذار

به فیروز و بهروز ناگه رسید

دل هردو زان شیر نر بردمید

چو آتش دمیدند زی پهلوان

برآمد ده و گیر زان هردوان

به شمشیر هندی و کوپال و خشت

زد و خون روان شد درآن پهن دشت

به یاری بیامد سمن بر چو شیر

سیه مرد و شه مرد و چندین دلیر

زکوهه چو برشد به گردون عمود

برآمد زهر تارکی مغز و دود

سیه مرد را دست و پهلو شکست

سمن بر بیفتاد برخاک پست

همه پشت دادند و بگریختند

بدان اژدها کس نیاویختند

وز آن پس بشد بیژن دیو بند

فتاد اندر آن لشکر شاه هند

چو پیلی که او مست گردد یله

خروشد به کین و فتد در گله

ابا او دلیران ایران هزار

همه گردمرد ودلیر و سوار

سرهند باری زخنجر به بار

فکندند برکید و گشتند خوار

بزد گستهم تیز بر میمنه

شکست و ببردش یکایک بنه

همه دشت کین سربد و یال و گوش

برآمد به گردون به کینه خروش

گریزان بشد لشکر کید شاه

بسا سر کزان رزمگه شد تباه

بشد کید و بگرفت راه گریز

برآورد با لشکران رستخیز

چنین گفتشان کای همه زن، نه مرد

نزیبد شما را سلاح نبرد

بدانید کاین تیرباران بود

خروش نبرد سواران بود

نخستین نبایست رفتن به جنگ

چو رفتید چه باید زمانی درنگ

دواند کسی سوی آن رستخیز

که نوشد سنان و نگیرد گریز

بجای کباب و شرابست و رود

که گیرد می و در فرازد سرود

بگفت این وآوردشان سوی جنگ

برآمد غو پیل و شیر و پلنگ

دگر باره از نو برآمد نبرد

دورویه برافراشته پیل ومرد

یکایک زخون شد زمین لاله زار

برآمد زهر خسته ای ناله زار

چو رخشنده شد تیغ گردان کین

زجا اندرآمد تو گفتی زمین

نگون شد به هر دشت و وادی درفش

به خون غرقه شاهان زرینه کفش

فکنده سر ودست و پای دلیر

بشد روز از کینه شب اسیر

به گستهم گفت ای یل نامدار

ایا پهلوان دلیرو سوار

تو پیشم نگه دار مردانه شو

چو من تند گشتم تو دیوانه شو

که من تاج ومهد سرافرازشاه

هم اکنون فرو پیچم از گرد راه

بگفت و بشد از پسش گستهم

بیامد به کردار شیب دژم

در آن موج دریای بی دین رسید

بسا سر کزان شیر شد ناپدید

رسید اندر آن پیل و چترو علم

به یک ضرب تیغش علم شد قلم

بیفکند چتر ودرآمد به شاه

جهان شد به چشم دلیران سیاه

یکی رزم شد گرد آن مهد پیل

که گیتی سراسر شد از گرد نیل

بدان گرز گرشاسبی حمله برد

بسا سر به میدان از او گشت خورد

کشیده دوان گستهم تیغ تیز

نموده بر ایشان یکی رستخیز

که ناگه به سینه درآمد ستور

جداشد گرانمایه از پشت بور

فلارنگ و شه مرد و چندین سوار

دویدند بالین آن نامدار

پیاده درآمد دوان گستهم

به دست اندران تیغ و گشته دژم

به هرسو پیاده نبرد آورید

فرامرز یل چون بدو بنگرید

به شمشیر تیز اندرآورد چنگ

بدان سان که خیزد زدریا نهنگ

رسید اندر آن نامداران دلیر

دو تن چارکرده به یک زخم شیر

دلیران رمیدند زان نامور

برون برد گستهم پرخاشخر

سوار شکوفت بدل برفشاند

بشد کید وخون بر دوزخ برنشاند

فرامرز زین سو و زان سو دوید

وز انبوه لشکر مراو را ندید

در این بد که گرگین درآمد چو باد

بدو گفت کای شیر فرخ نژاد

کزان سو فلارنگ با سی هزار

سوی قلبگه شد چو باد بهار

برآمد ز ایران سپه دارو گیر

زمین وهوا شد چو دریای قیر

ندانم چه باشد سرانجام کار

مبادا کز ایشان زراسب سوار

بپیچد به غارت رود مهد وپیل

نبینی زمین شد به کردار نیل

چو بشنید زو پهلوان سپاه

بتازید و آمد سوی قلبگاه

زراسب گرانمایه آشفته دید

که هرگه بتازید و می بردمید

زکشته در آن قلبگاه بزرگ

به هم برفتاده سرو دست گرگ

پراکنده هر سو سر هندوان

زخون جوی گشته به هر سو روان

به میدان همی ابرش کین فکند

بسا سرکه در خاک مشکین فکند

به یک لحظه آن لشکر بی شمار

زتیغ فرامرز شد تارومار

چه افکنده چه کشته شد چه اسیر

بسا نوجوان گشته زان درد، پیر

دوان هر سویی پهلوان شیرمرد

فلارنگ جویان زدشت نبرد

چو زان بستگان باز دانست کار

نشان جست و آمد سوی کارزار

یکی دید مانند سرو چمن

دلیران به گردش بسی انجمن

چوآتش فرامرز با صد سوار

بدو زد برآمد یکی کارزار

شد از خون به هرگوشه ای آبگیر

زآهنگ پیل دمان نره شیر

درآمد،نهادند رخ در گریز

پس آن سواران فکندند نیز

فلارنگ و گرزم به هم باز خورد

زد و خون برآمد به دشت نبرد

نخستین به شمشیر کین جنگ بود

پس از وی به کوپال،آهنگ بود

وزآن پس شگفتی ز دست ستور

کشیدند و بستند و کردند زور

بپیچید گرزم میانش به کین

گرفت و ربودش بزد برزمین

زابلق گرانمایه گرگین بجست

دو دستش به نیرو بپیچید و بست

به بالین او هندوان تاختند

به کینه همه گردن افراختند

فرامرز آمد چو سرو بلند

همه لشکر هند برهم فکند

از آن پس هزیمت گرفتند پیش

گرفتند هریک ره شهر خویش

فرامرز و گردان به دنبالشان

همه ره بکردند بیچارشان

وز آن پس به لشکرگه خویش باز

فرود آمدند آن یلان سرفراز

بدین می گذارم بس روزگار

چنین داد تعلیم آموزگار

قبلی «
بعدی »