فرامرز نامه – بخش ۴۶ – گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی

چو بشنید از من جهان پهلوان

به گل زد گلابی زنرگس روان

بدادش بسی خواسته دلپذیر

به نزدیک خود خواند گویا دبیر

به گفتار من سوی آن شهریار

یکی نامه بنویس الماس وار

دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت

به کید آنگهی نامه ای برگرفت

نخست آفرین برجهاندار کرد

وز آن پس سرکید بیدارکرد

که این نامه از مهتر سیستان

نوشته سوی کید هندوستان

زنزد فرامرز گرد دلیر

نژاد وی از رستم زال شیر

زجنگی نریمان سام سوار

پدر بر پدر پهلو ونامدار

کمربسته شاه کاوس کی

که دارد خجسته همین یال و پی

جهان داور و پاک و یزدان پرست

که بر شهریاران گیتی سرست

به دین نیاکان سر افراخته

بتان را سراسر تبه ساخته

جهان تیره از بند و شیران اوی

زپیلان فزون تر دلیران اوی

نوشته چنان رفت فرمان کی

که من بسپرم هند را زیر پی

سر بدسگالان به راه آورم

گرفته همه نزد شاه آورم

گرت تاج باید که داری به سر

ببایدت گردن نهادن به در

برابر شوی جم و ضحاک را

ویا سرنهی چون رهی خاک را

گرت آشتی رای خیزد همی

و گر دل به کینه ستیزد همی

خبرده کزین دو کدامی یکی

گذر کن سوی نیک نامی یکی

هرآن کو در آشتی کوبد او

در کینه از وی نیاشوبد او

دو چشم بدی را بخواباند اوی

درخت بلا را نجنباند اوی

مرا شاه با او نفرمود رزم

همانا که او پیش سازد ز بزم

هرآن کو بلا را بجنبد زجای

به نیروی دارار گیتی خدای

زتیغ نریمانش پاره کنم

به کوپال گرشاسب چاره کنم

من این دیو از لشکر بی شمار

نیندیشم از دولت شهریار

من از دیو کناس وارونه گرگ

وز آن کرگدن ها و ماربزرگ

زنیروی یزدان نپیچیده ام

چنین رزم من بی شمر دیده ام

نشسته دو روزم درین مرغزار

تفرج کنان بر لب جویبار

زمانت دهم تا پیمبر رسد

چوآمد تو را تیغ بر سر رسد

چو نامه به سر شد دلاور به هم

بفرمود کآید برش گستهم

بدو داد گفتا برکید بر

بگویش سخن ها همه سر به سر

چو پاسخ کند زود زو بازگرد

نگهدارش یئین وساز نبرد

ستد نامه گستهم و بر زین نشست

به بور نکو خسرو آیین نشست

بشد روز و شب تا به مرز کلیو

به نیروی یزدان کیهان خدیو

خبرشد برکید هندی روان

که آمد فرستاده پهلوان

گروهی پذیره فرستاد شاه

فرستاده چون شد هم از گرد را

بیامد به نزدیک سالار بار

یکایک ببردش سوی شهریار

چوآمد برکاخ و تخت بلند

ستایش گرفت آنگهی هوشمند

زمین را ببوسید گستهم شیر

بدادش پیام دلیران دلیر

نوشته همان نامه دلپذیر

بداد و بخواندش یکایک دلیر

زریری شد از نامه رخسار او

چو گل کاه شد روی گلنار او

به گستهم گفت ای نبرده سوار

چه مایه مر او را دلیران کار

زنسل که این نام بردار گرد

مرو را زتخم که باید شمرد

دلیران کدامند و شیران که اند

به رزم اندرون شیر مردان که اند

بدو گفت کای خسرو هندبار

مر او را دلیران بود ده هزار

همه گرد و شیرند و شمشیر زن

زهند و همه چل هزار انجمن

گرش مرد جنگی بود ده هزار

همه گرد مرد وهمه نامدار

بدارد مر او را به کردار کوه

به تنها زند خویش تن برگروه

مر او را زششصد من افزون عمود

که آرد نبردش دمی آزمود

یکی تیغ دارد به هنگام جنگ

زالماس بران دو ده من به سنگ

ورا نیزه آهنینش سراست

سمندش یکی کوه چون پیکر است

که او کره رخش رستم بود

به گیتی سپرکش چنو کم بود

سیه ابر شش تازی تیزتک

به میدان چهل گز جهد دیورگ

به دریا چو باد است و غران به راغ

به هامون چو شاهین و طاوس باغ

نگوید سخن نیک داند همی

زخندق چهل گز جهاند همی

یکی کوه خاراش بینی سوار

بدان گرز وآن آلت کارزار

دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ

به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ

به تنها زند لشکر صدهزار

سپاهی به یک حمله زو تارمار

فراسان دیوان گر از اسپروز

رسیدند گیتی بشد تیره روز

فراسان بکشت و فراهان گرفت

وزو این چنین ها نباید شگفت

در آن مرز نوشاد و کناس بود

همی جنگ و مکر همه یاس بود

چنان گرگ گویا و آن کرگدن

چنان مارجوشا به یال و بدن

بکشت و جهان گشت زان بد تهی

وز آن پس تو را کرد خواهد رهی

نژاد وی از رستم زال زر

زسام نریمان والاگهر

زگرشسب و ز اطرط و جمشید

به شادی و کندی چو تابنده شید

پذیره شدش ناگهان نوشدار

برابر کشیدش سپه ده هزار

جهان پهلوان بود اندر سپاه

به نیزه ز زین برگرفتش ز راه

به تیغ جهان گیر سام سوار

بدان لشکری کرد یک یادگار

که گویندش از یلمه تیغ تیز

به آسایش رزم تا رستخیز

کینه جو نباشی تو با پهلوان

مرنجان تن خویش و دیگر سران

کسی را که با او نیایی به جنگ

اگر صبح سازی نباشدت ننگ

که خورشید با تیغ ایرانیان

نبندد همانا به کینه میان

دلیران لشکر چو بیژن دلیر

زبیمش نتازد برآهوی،شیر

زراسب جهانگیر کز تیغ اوی

هژبر ژیان زو گریزد به کوی

چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ

به میدان او کس ندارد درنگ

سپاهش همه یک به یک نره شیر

به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر

چو آهو رباید سپاه تو را

چو گلزارشان رزمگاه تو را

سری زان برآید که صد مرد ازین

بگویم که برخیزدت درد ازین

چو بینی تواو را بدانی که من

دروغی نگفتم در این انجمن

تو دانی که هرکو بگوید دروغ

نگیرد سخن هاش در دل فروغ

چو بشنید کید دلاور سخن

برآشفت با نامور انجمن

بدو گفت اگر کوه خارا بود

چو سنگ آورد آشکارا بود

مرا نیز چندان دلیران بود

که شیران از ایشان گریزان بود

به هنگام جنگ و به روز شکار

به میدان شتابد چو باد بهار

فلک سرنپیچد ز زوبین من

زمین و زمان هم ز آیین من

من امروزت از روز فرخ کنم

که از صبح آن پاسخ نو کنم

خروش شبستان به هامون بریم

به دشت خوش و پاک گلگون کنیم

وز آن پس نگه کن که گردان سپهر

زبالای سر بر که گردد به مهر

بفرمود آورده شد خوان ومی

پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی

چوگستهم شد مست کاخ بلند

سزاوار آن مهتر هوشمند

بفرمود تا راست کردند جای

گروهی نشستند با کدخدای

چو طهمور و دستور پاکیزه تن

به اندیشه ها مهتر رای زن

چوفیروز و بهروز شمشیر زن

گلنگوی زنگی که بد از یمن

سمن رخ که بد پهلوان سپاه

سمن بر که بد کهتر دخت شاه

فلارنگ شیر اوژن پیلتن

چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن

همه پهلوانان شه مرد شیر

به هنگام کین اژدهای دلیر

شدند انجمن آن شب دیرباز

سخن رفت زان پهلو سرفراز

همه شب سخن های آورد بود

دلیران بگفتند و خسرو شنود

سرانجامشان هم زکین شد سخن

به رزم گران داستان شد به بن

چو شد زعفرانی در و دشت هند

چو الماس شد خاک دریای سند

همان گشت سیماب سرزان زکوه

برآمد شب تیره زان شب ستوه

بفرمود شه تادر آمد دبیر

زگل گشت مشکین به روی حریر

نوندی شب آسای و گوهرفشان

دوانید و ماند از پی او نشان

که ای پهلوان،سرفراز ستخر

که کاوس دارد به روی تو فخر

درودت زما باد کندآوران

بزرگان سند ودلاور سران

وز آن پس بدان ای سر سیستان

به آسان گرفتی تو هندوستان

مشو غره برلشکر نوشدار

زنوشاد کناس مردارخوار

به گیتی چنان دان که مرز کلیو

نشاید گرفتی به رای وبه ریو

سپاهم فراوان و پیلان جنگ

یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ

چوهندی کم آید زایرانیان

سزد گر ببندد از ایشان میان

چنانم که ترسم من از گفتگوی

هم اکنون به هامون شدم جنگجوی

پلنگ و دهل گور وآهو دمد

زگردان که چون شیر جنگی دمد

درخت بلاها به جای آوریم

درآن گه که در رزم پای آوریم

زضحاک تازی که بد ماردوش

که گرشاسب برزد زهندو خروش

ندارد کسی با شه هند تاو

زدریا نیابد همی باژ و ساو

کنون گر تو ساز نو آیین کنی

بترسم که سردر سرکین کنی

بدین سان سخن های نا دلپسند

نه فرخ بود زان چنان هوشمند

زبان خردمند گویا بود

سخن یکسره مشک بویا بود

چو بیهوده گفتن نیاید به کار

همین مغز گوید سخن هوش دار

چو سرشد همان نامه با قدر وغم

بخواندند از آن پس همین گستهم

رسول گرانمایه را خواستند

تنش را به خلعت بیاراستند

برون شد ز درگاه او گستهم

دژم چهره بستی بر ابروش خم

هم ا زگرد ره شد سوی نامدار

یکایک بدو راست کرد آشکار

سراسر چو دانسته شد کار کید

بفرمود رفتن به پروا به صید

براند آن گرانمایه لشکر چو باد

به مرز کلیو آمد آن پاکزاد

وز آن پس بفرمود کید بزرگ

پذیره شدندش به کردار گرگ

به فرمان او نامور صدهزار

پذیره شدن را بر آراست کار

چنان پیل جنگی و آشفته مرد

بیامد خروشان به دشت نبرد

زپیلان همانا که ششصد فزون

همه تن در آهن شده نیلگون

بیابان یکایک سپر بر سپر

همه نیزه ها در هوا کرد سر

جهان پر شد از ناله گاودم

زشیپور وآوای رویینه خم

زمین شد یکایک چو دریای موج

به هر سو دلیران همه فوج فوج

چپ وراست،لشکر بیاراستند

عقابان زهرگونه برخاستند

رده برکشیدند یک یک خروش

بلرزید دشت و بگردید جوش

فرامرز زآن سو صفی برکشید

که کیوان،زمین را به دیده ندید

گرانمایه بیژن سوی میمنه

ابا شاه نوشاد چندین بنه

سوی میسره هوش ور گستهم

ابا نوشدار و دلیران به هم

زرسب گرانمایه دلبند توس

به قلب اندرون با علم بود و کوس

فرامرز هر سو صف آرای بود

به هرگوشه چون شیر بر پای بود

وز آن سو صف آرای شد کید هند

جهان نیلگون شد چو دریای سند

سوی راست طهمور اروند شاه

زمین شد چو دریای جوشان سیاه

چو فیروز و بهروز در رزمگاه

چو شه مرد چندین دلیران شاه

سمن رخ به پیش سپه بد به در

جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر

ابا جوشن و تیغ کین و سپر

همی بانگ برزد چو پر خاشخر

نهاده سریر زبرجد به پیل

زپیلان، هوا و زمین پر زنیل

برآن تخت برشاه هندوستان

نظاره کنان لشکر سیستان

نخستین سمن رخ به میدان جنگ

بیامد به کردا غران پلنگ

چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب

چو آتش سوی او جهانید اسب

بدو گفت کای هندی بد سگال

چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال

چه تازی به میدان ایران زمین

ندیدی تو رزم دلیران همین

بپوشم تو را جامه پرنیان

کزین خود نبندی به مردی میان

سمن رخ بدو گفت کای پارسی

چو تو گشته ام نیزه در بار سی

سمن رخ منم دختر شاه کید

که افکنده ام چون تو بسیار صید

به مردی کسی پشت من بر زمین

نیارد به میدان و هنگام کین

زرسب از سخن های او بردمید

زکوهه عمود گران برکشید

سمن رخ برآورد با او عمود

زمین شد پرآتش، هوا پر زدود

چکاچاک برشد به هرمزد و ماه

زدو روی کردند گردان نگاه

خمیده زکوپال شد پایشان

برآمد سنان،رفت کوپالشان

نیامد سنان نیزه هم کارگر

برآمد یکی تیغ پرخاشخر

به شمشیر بران برآمد نبرد

چرنگیدن تیغ و آشوب مرد

چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب

گریز اندر آورد و پیچید اسب

کمند اندر آورد و زد خم به خم

سمن رخ دوان در پی او دژم

چو بفکنده شد حلقه در چین به چین

به بند اندر افتاد دخت گزین

بپیچید وافکند بر روی خاک

درآمد به خاک آن تن تابناک

ندم گرانمایه جنگی زرسب

فرو جست مانند آذر گشسب

ببستش دو بازی گرد جوان

کشان آوریدش بر پهلوان

برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش

زکوس ودهل ها برآمد خروش

فرامرز گفتش سمن رخ تویی

که داری به میدان رگ پهلوی

کله خودش از سرفکندند خوار

پدیدن آمد آن گوهر آبدار

رخی چون بهار ولبی همچو نوش

به گرد سنان لشکرستان به جوش

بفرمود کین را بسازید بند

ولیکن چو جانش کنید ارجمند

زاندوه دختر،دل هندوان

بپیچید هر یک به جایی نوان

گلنگوی جنگی چو دریای قیر

دوان شد زلشکر به صد دارو گیر

قبلی «
بعدی »