فرامرز نامه – بخش ۴۴ – رفتن فرامرز و ایرانیان به جنگ کرگدن

چو یک هفته مستان شدند انجمن

جهان پهلوان گفت زان کرگدن

به نوشاد گفت ای شه بافرین

کجا باشد آن کرگدن در زمین

بدوگفت زایدر به فرسنگ بیست

چنان شد که کس را نشانی نه زیست

سه فرسنگ بینی یکی مرغزار

گله گشته به هر سویی ده هزار

یکی بیشه بینی سه فرسنگ راه

بدان بیشه کردن که آرد نگاه

همه کرگدن گردن افراخته

زمین را به دندان برافراخته

یکایک همه ژنده پیلان به تن

به هر بیشه و دشت و غار،انجمن

چه غم دارد از گرز و کوپالشان

که شاید بریدن پی یالشان

فرامرز گفت ای شه پرخرد

اگر کرگدن تیغ من بنگرد

زبیمش بریزند هریک سروی

یکایک شود مست و افتد به روی

بفرمود تا برکشیدند کوس

برآمد زاسب گران مایه طوس

چه گستهم و گرگین و فرزند گیو

جهان سوز گر سم کناد بود نیو

بفرمود کاید سواری هزار

دلیران با آلت کارزار

بشد سوی آن دشت با انجمن

به جایی که بد بیشه و کرگدن

زیک دامن دشت تا کوهسار

زهر سو بفرمود کنده هزار

چوشد کنده آنگه مغاک بلند

زخاشاک بر وی بیفکند چند

به خاک و به خاشاک چون شد نهان

زدیگر کران پهلوان جهان

درآورد آن لشکر جنگجوی

کران تا کران یک به یک سو به سوی

دهل های بسیار و کوس ودرای

دف و چنگ و افغان شیپور ونای

یکایک همه نعره برداشتند

همان کرگدن پشت برگاشتند

زهر سو دوان کرگدن ده هزار

گله کشته بر دامن کوهسار

در آمد به هامون یکی رستخیز

زافغان همی کردن در گریز

به هرسو که آمد یکی درمیان

زتیغ دلیران شدی پرنیان

همه بیشه را آتش اندر زدند

چو زینشان همه بیشه ها بستندند

برفتند هریک به کردار کوه

گریزان به هامون گروها گروه

زهامون چو لشکر برآمد به تنگ

از آن دو گرویی برون شد به جنگ

به روی بیابان بکرده مغاک

همه ژنده پیلان کشیدند به خاک

گله گشته یک روی و بگریختند

برآن چاهساران فرو ریختند

همانا نشد زآن دوان بی شمار

رهایی یکی زان دلیران کار

به هرجا از آن گله بگریختند

برآن چاهساران فرو ریختند

همانا نشد زآن دوان بی شمار

رهایی یکی زان دلیران کار

به هر جا از آن گله بگریختند

به هر شوره ای گل برانگیختند

همه چاهساران پر از کرگدن

به هم درفتاده شدند انجمن

چه در چه فتاده چه کشته چه خست

چنان شد که یک تن ازیشان نرست

زشمشیرشیران خنجر گذار

تهی گشت از کرگدن دشت وغار

یکی زان میان برکرانه نشد

خطایی به دست زمانه نشد

چو زان دد تهی شد همی دشت وغار

دویدند هریک بدان چاهسار

زپیلان بجوشید کوس و مغاک

گرفته ز پیش و زپس چاک چاک

خروشان به چاهسار سیصدهزار

جهان گشته چون ساز درنده وار

بکشتند برهر سر چاهسار

به هر جایکی بد بکشتند زار

چنان دان که در دشت کین چند میل

همه لاشه کرگدن شد دو میل

به هر جا سرشیر پست آمده

به هر سوتن پیل خست آمده

نشد تیز دندان دد کارگر

که از تیغ شیران پرخاشخر

چو دد شد یکایک به گیتی نهان

سوی چشمه شد پهلوان جهان

به هر جا که پیلی درانداختند

کشیدند هردو پی ای ساختند

همه هفته در چاهساران بماند

فرستاد نوشاد لشکر بخواند

نگه کرد نوشاد تا چند میل

بیفکنده کشته شده ژنده پیل

بر ایرانیان از جهان آفرین

زنو خواند هردم بسی آفرین

ددان را که بد بر تل انداختند

گروها گروه انجمن ساختند

شمردن بفرمود پس شهریار

شماره برآمد چهل شش هزار

شه هندوان شاد دل گشت ازین

به ایرانیان کرد صدآفرین

همی گفت کین رخت آمیخته

به تدبیر ایرانیان ریخته

نه از دیو پیچد نه از تیره گرگ

نه از کرگدن اژدهای بزرگ

سرانجام این بد چو ایدون بود

ندانم که تاکید،ره چون بود

ببینم سر و مغز شیران زکید

پراکنده و دختران کرد صید

فرامرز گفت ای سرموبدان

چوبینی همین کار وبارددان

همه این چنین تا به هند اندرون

به ایران شمارند خوار وزبون

تو گفتی که لشکر نیاید به کار

بدان ژنده پیلان ناهوشیار

ندیدی تو گردان ایرانیان

که بندند هنگام کین چون میان

چنین یک به یک درچه این آورند

به نیزه فلک بر زمین آورند

به پاسخ چنین داد کای نامدار

زگرشسب واطرط تویی یادگار

شنیدم که چون رو به آورد زد

به کینه همی مرد بر مرد زد

هرآن گه که گشتی به آورد مست

نبردی سوی تیغ پیکار دست

پیاده دویدی به کردار گرد

یکی را گرفتی زدی بردو مرد

سپاسم به دادار جان آفرین

که چون تو کسی سوی ما شد قرین

که ایمن کنی مرز هند از بدی

چو خورشید سازی ره ایزدی

یکی هفته زان پس در آن مرغزار

نشستند جویان زبهر شکار

به هر مرز کو بود سرسرنهاد

بیامد بدید آن دلیران راد

چو دیدی بسی آفرین خواندی

برآن لشکر و جیش درماندی

چو نوشاد از آن نامور شادشد

از آن چاره پتیاره آزاد شد

سران های آن کرگدن سه هزار

بریده بیاورد بهر نظار

همه هندوان شاد وخرم شدند

از آن برجهان جمله بی غم شدند

چنان بد همه کار وبار جهان

وز آن پس تو را باشد اندر جهان

ازین پس کنون رسم کید آوریم

عقابی برانیم و صیدآوریم

قبلی «
بعدی »