که ناگه در آمد یکی نامدار
که می بار خواهد بر شهریار
به دربان چنین گفت کای نامدار
خبرکن زمن بک بر شهریار
که پیغام آوردم از شاه هند
سخن های چندین در او مستمند
همان گه ز در رفت دربان شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
به شه گفت که آمد یکی نامدار
زهندوستان بر در شهریار
سخن دارد از شاه هندوستان
همان کشور هند و جادوستان
بفرمود کاید بر شهریار
درون شد ز در هندوی نامدار
ستایش بسی کرد ونامه بداد
زهندوستان کرد بسیار یاد
زنوشاد هندی بدو آفرین
بسی کرد و بوسید روی زمین
دبیرآمد و نامه بگشاد سر
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند جوزا و بهرام و هور
که بدهد به قسمت،خور پیل ومور
وزو آفرین بر شه نیک پی
جهاندار فرخنده کاوس کی
جهانجوی با دانش ودین وداد
سرافراز از تخمه کیقباد
پس ازآفرین جهاندار کی
غم و درد فرزند بفکند پی
نوشته به زاری ودرد وغریو
بلا وغم و رنج کناس دیو
بدان ای سرافراز دیهیم و گنج
که جانم ستوه آمد از درد ورنج
چنان دان که در وادی مرغزار
یکی چشمه ساریست خوش جویبار
درختی در آن مرز شاخ بلند
به نزدیک آن شاخ،کاخ بلند
درو گنبد سال خورده بزرگ
در آن تیره گنبد بلایی بزرگ
یکی دیو در وی سیاه وبلند
ستبر وسیه روی و ناهوشمند
دلیرو قوی بال چون برف،موی
دوان ببروشیرش همه چارسوی
درآید به هر سال در خان من
بسوزد بسی مرز وایوان من
نگردد زمن تا زمن دختری
ستاند به کردار نیک اختری
سه دختر بدم چون سه خرم بهار
زمن بستد آن دیو نا هوشیار
چو کاوسمان شهریاری کند
سزد گر دراین رنج یاری کند
دگر آنکه در خطه هند بار
یکی شهریار است بس نامدار
مرو را به هندوستان کید نام
دلیرو سرافراز و گسترده کام
به هنگام کین،تیغ آهن گذار
به پیش سپاهست نهصدهزار
شماره ز پیلان جنگی مکن
قلم درکش و بار سنگین مکن
به گردون همی برفرازد کلاه
فرستد بر هرسالمان باج خواه
بدان نامور ما نداریم تاو
چو کاوس جوید زما باژ وساو
نخستین زما باج بستاند اوی
وز آن پس زما باج نستاند اوی
وز آن پس طلب دارد آن ساو و باج
وگرنه دگر ره نجوید خراج
دگر آنکه در بیشه مرزغون
یکی گرگ پیدا شده پرفسون
چو گوران دو شاخ و چو پیلان دو نیش
دل عالمی گشته زان گرگ ریش
تبه شد بسی لشکر جنگجوی
نیارد کسی کردن آهنگ اوی
یکی ژنده بینی چو یک ژنده پیل
همه سر چو برف وهمه تن چو نیل
زسر تا به پایش کشیده رقم
خط نازنین سرخ همچون بقم
به دندان،یکی پیل بردارد اوی
به یک دم جهان را بسوزاند اوی
همی نام او گرگ گویا بود
سخنگوی بیداد پویا بود
دگر آنکه در دامن شهر هند
یکی کوه بینی دراز وبلند
یکی دره در کوه خارا بود
که از دیدنش خیره برنا شود
درو اژدهایی بلند وپلید
کزان سان همی اژدها کس ندید
فتاده تن خیره اش خم به خم
جهان را همی برفروزد به دم
نروید گیاه از دو فرسنگیش
بلرزد جهان از تن جنگیش
جهان از دم او شود سوخته
ازو بس جوانی شد افروخته
مهیبست گویی همه کام او
خردمند جو تا کند نام او
نبرد ورا کس نبندد میان
نزیبد کس او را جز ایرانیان
گر از تخمه سام جنگی سوار
به ایران بود جنگی نامدار
بپیماید این ره به فرمان کی
ببرد مر این جمله را پای وپی
دگر آن که در بیشه خوم سار
پدید آمده کرگدن سی هزار
چو شیران که از بند گردد یله
به کردار گوران به هر سو گله
به هر مرز بومی که پی بسپرند
زمین برشکافند و خارا درند
چو پیلان به زورند وآهو به تک
چو شیران بغرند دیوان به رگ
به گردن ستبر وبه سینه فراخ
زپیشانی آنکه برون کرده شاخ
همه گشته زین مرز تا مرز دود
شگفتی دو گوشت توان کی شنود
چو کاوس کی یار باشد بدین
همه هند خوانند بدو آفرین
بدین پنج اگر رنج فرماید او
وز آن پس ز ما گنج پیماید او
چو ایرانیان پای بینم به رنج
به پاداش آن برگشاییم گنج
وگر چون ز ایران تهی شد هنر
چه باید مر داد این گنج و زر
چرا داد باید به ایران خراج
فرستادن تاج با تخت عاج
هر آ ن کس که خواهد که گردد بلند
از این نام گردآید و ارجمند
دبیر گرانمایه چون این سخن
فروخواند آن نامه آمد به بن
دل پیر کاوس زان بردمید
زجام و زباده دم اندر کشید
به گردان چنین گفت پرمایه شاه
که ای نامداران زرین کلاه
هرآن کو بدین کار بندد میان
برافروزد او نام ایرانیان
ببخشم مر او را کلاه و کمر
دو بهره زگیتی همه سربه سر
رخ نامداران دگر شد به رنگ
شد از خشم گردان دل شاه تنگ
زکرسی برآمد فرامرز گو
بگفتا منم هند را پیش رو
سرکید هندی به شمشیر تیز
ببرم نمایم ورا رستخیز
وز آن پس بیایم سوی مرغزار
بگیرم همان دیو ناسازگار
همان دخت نوشاد هندی زبند
رهانم به فرمان شه ارجمند
همان گرگ گویا به کوپال سام
بکوبم زنم آتش اندر کنام
همان مار جوشان به تدبیر و رای
بسوزم به فر جهانبان خدای
وز آن پس به تنها من و کرگدن
بگیرم کنم بی روانشان بدن
وگر یک هزار است وگر صد هزار
چو من بر شم تیغ سام سوار
به نیروی شاه وبه فر پدر
تهی سازم از کرگدن بوم وبر
چو شد گفته فرمان دهد پور زال
ازین پنج گونه برآرم دمار
رخ شاه زان گرد جنگی سرشت
چنان شد که گل در بساط بهشت
چنین گفت با رستم زال زر
که پنهان نماند نژاد و گهر
فرامرز یل روی من زنده کرد
مرا خرم و انجمن بنده کرد
همش رای و فرهنگ وهم هوش و سنگ
همش دست و بازوی وهم گرز جنگ
نژاد وی از تخم جمشید شاه
به گیتی به کردار تابنده ماه
پدر بر پدر هردو گرد ودلیر
جهانگیر و جنگ آور و مرد شیر
هم او را سزد شاهی هندبار
که جنگ آورست وقوی نامدار
همانا جز او هرکه پوید به هند
نباشد برکید هندی پسند
به کناس دیو و به مار و به گرگ
نشاید بجز پهلوان بزرگ
بفرمود تا شاهی مرز هند
همیدون چنان تا به دریای سند
نوشتند منشور بر نام اوی
زهر در بجست آن زمان جنگجوی
جهانجوی چون مهر منشور کرد
چو ماه آن دو رخ سوی گنجور کرد
بفرمود تا تاج وانگشتری
یکی تخت و پیرایه آذری
بیاورد تاجش به سر برنهاد
جهاندار ازو شاد و او نیز شاد
بگفتا ز گردان هر آن نامور
که خواهی یکایک به همراه بر
نگه کرد بیژن سوی شهریار
که جاوید زی تا بود روزگار
به جایی که خورشید زابلستان
به پیروزی رفتند در گلستان
به هند و به دریا وهرگرم وسرد
پس ایدر بگو ما چه خواهیم کرد
دلیران به می خوردن اندر ستخر
چوباشند ما زان نداریم فخر
سرما به جایی که درپی نهند
بویژه که فرمان بدو کی نهند
گرانمایه خسرو به گنجور گفت
که یک دست جامه برآر از نهفت
کلاه و کمر یکسره شاهوار
یکی تیغ پرمایه گوهر نگار
سه اسب گرانمایه با زین زر
سه ریدک همه خوب و زرین کمر
گرانمایه گنجور چون آن ببرد
جهان کدخدایش به بیژن سپرد
ز ایران و وز لشکر نامدار
فرامرز بستد همی ده هزار
ز زابل گزین کرد صد نامور
زکابل دو صد گرد والاگهر
یکی هفته در کار هندوستان
به سرکرده شد سوی جادوستان