فرامرز را آگهی شد که زال
بماندست چون مرغ بی پر وبال
گرفتار بر دست بهمن چنان
که مرگ آرزو آیدش هر زمان
مر او را زپولاد،زندان و بند
به تن،سوگوار و به دل،درد مند
صد و شصت من بند برپای او
یکی آهنین قفس جای او
شده سیستان سر به سر چون غبار
سرای بزرگان شده کشت زار
فرامرز یل پیرهن چاک کرد
زدیده سرشک از برخاک کرد
همی گفت کای چرخ ناسازگار
برآوردی از ماه پیکر دمار
کسی را کجا بخت بنمود پشت
شود روزگارش به یک ره درشت
کسی را که آید زمانه فراز
نگردد به مردی ونیرنگ باز
چه چاره سگالم که لشکر نماند
همان مایه و گنج و گوهر نماند
بدین مایه مردم کجا با من است
چه کوشم که گیتی پر از دشمن است
چو خویشان ازو آگهی یافتند
خروشان همه تیز بشتافتند
همه پهلوان زادگان زمان
غریوان و مرجان به گل بر زنان
سه روز اندر آن سوگ بودند و درد
کزیشان کسی را نماند به خورد
چهارم که روی هوا تیره گشت
وز آن تیرگی دیده ها خیره گشت
سگالش چنین کرد با خواهران
زخویشان،تنی چند نام آوران
که از ما کنون بخت برگاشت رو
چنین خیره شد دشمن کینه جو
برین دشت،یک باره کوشش کنیم
زمین را زخون باز جوشش کنیم
چو یکبارگی کشتن آراستن
زهرکس همی یاوری خواستن
چو دستان فرخ گرفتارشد
گل زندگی را همی خارشد
نیابم بدین روی گیتی درنگ
بمیرم به نام و نمانم به ننگ
چورفت آفتاب از جهان،شب بود
که هم مرگ را پیش او تب بود
بگفت این ولشکر برآمد به هم
جهان،پر ستم گشت گردون،دژم
بدان چندگه کو با بابل بماند
زهر سو سواری که بودش بخواند
فرامرز یل را بدان روزگار
زلشکر که او داشت هفده هزار
زکابل شب تیره برخاست غو
برون رفت با نامداران گو