فرامرز نامه – بخش ۱۸۰ – صفت جنگ کردن خورشید

گروهی به خورشید یل بازخورد

برانگیخت او اسب و برخاست گرد

بیفشرد خورشید یل نامجوی

فرودآمدش هریک از پیش رو

دو مرد از دلیران دشمن بکشت

سرانجام،زخمی رسیدش درشت

دگر رنجش آمد بر اسب دژم

یکی سنگ نیز آمدش بر شکم

بیفتاد خورشید و بر پای خاست

کمرگاه برزد کمین کرد راست

چو تیری به وی دشمن انداختی

دگر باره ترکش نپرداختی

پیاده گریزان و دشمن هزار

به هر بیشه ای بر یکی کارزار

چو دشمن بر او حمله انگیختی

دگر باره ترکش فروریختی

چو خورشید بگذشت بر نیمروز

درافتاد خورشید در نیمروز

به زال آگهی شد که دشمن چه کرد

زگردان برآورد یکباره گرد

بزد بر زمین خویش را همچو قاف

بدرید جامه زبر تا به ناف

به چنگال،برکند موی سفید

همی گفت زار ودریغا امید

چو نیلوفر از دیدگان آب داد

به دندان،سرانگشت را تاب داد

شدند انجمن در سرایش زنان

همه دست ها بر سر و رو زنان

بتان هریکی کند گلنارون

میان اندرون شاخ شاخ سمن

همه مویه کردند بر یال او

برآن پهلوانی بر و یال او

همه خویشتن جنگ بد خوی تو

کجا رفت گفتند نیروی تو

همان پهلوانی بر و یال تو

سر نیزه و گرز وکوپال تو

عقاب از کمندت نگشتی رها

گریزان زکید تو نراژدها

گلت باد برد و نهالت بریخت

تهمتن بمرد وزواره گریخت

دریغ از فرامرز وآن سرکشان

که هرگز نیابی از ایشان نشان

بدین دودمان هرگز انده نبود

به گردون رسیدست این درد و دود

سرایی که گردون ورا بنده بود

به دست ستمکار، وی را ربود

سرایی کجا بود دیوان شکار

زدشمن بباید کنون زینهار

بیا ای تهمتن ببین خوان تو

که پرورده تست مهمان تو

بپروردی او را به رنج و نیاز

کنون بر تو چنگال او شد دراز

بکشت این همه سروران ومهان

فرامرز، پویان به گرد جهان

گروهی زده دست بر روی خویش

همه مویه کردند بر شوی خویش

گروهی زنان دست بر چهره بر

همه مویه کردند بر یکدگر

چو شب گشت،دستان به خورشید گفت

که مارا سرخویش باید نهفت

برو تا زدروازه بیرون شویم

وزین شهر کنده به هامون شویم

یکی راه دانم به زیر زمین

نداند کسی جز جهان آفرین

مگر جان از ایدر به شهری کشیم

که تا جان سپاریم دشمن کشیم

بدو گفت خورشید،خیره مگوی

به چاه اندرون روشنایی مجوی

تورا دیده شد تیره و پشت،خم

به شمشیر و گرز اندر آیی دژم

چگونه شوی سوی شهر دگر

که نه اسب ماندست ما را نه زر

همه گرد بر گرد ما لشکرست

جهان سر به سر پر ز اهریمنست

بگیرند ما را وباز آورند

سر ما به دندان وکاز آورند

همان به که ایدر نهانی شویم

به جان کسی بی گمانی شویم

شب آمد برفتند هردو به هم

عنان پیش و اندر قفاشان ستم

یکی مرد بد دوست خورشید بود

فراوان به خورشیدش امید بود

سوی خان او رفت با زال پیر

کشاورز را گفت مهمان پذیر

همانگه به خانه درآوردشان

همان زیر هیزم نهان کردشان

قبلی «
بعدی »