فرامرز نامه – بخش ۱۶۹ – رفتن فرامرز با لشکر،همراه فرطورتوش

زدو روی،لشکر بیاراستند

صف گوی وچوگان بیاراستند

زیک رو سرافراز شیرژیان

ابا ده دلاور زایرانیان

ز روی دگر شاه فرطورتوش

ابا ده جوانمرد با رای وهوش

زمیدان چو برخاست گرد نبرد

برآمد خروشیدن دار وبرد

سوار اندر آمد به پیش سوار

برآمد زچوگان به کیوان،غبار

گه این کرد هوی وگه آن برد گوی

دژم کرده رخسار با گفت وگوی

سواران ایران و گرد دلیر

برگوی رفتند مانند شیر

یکی گوی زد پهلوان بلند

تو گفتی که بر اوج مه برفکند

هرآن گه که برگوی،چوگان زدی

ازوگوی گردان سرافشان شدی

بدان سان شدی درهوا ناپدید

تو گفتی که گردونش برخود کشید

هنوز از هوا نامدی بر زمین

که آن شیردل پهلوان گزین

به زخمش چنان تیز برداشتی

که هرکس که دیدیش پنداشتی

کجا از خم ماه نوگر بجست

بشد راست بر دامن مه نشست

گر از دام عقرب شدی گوی مهر

گرفتش به بر باز گردون سپهر

به میدان در از زخم چوگان او

نیارست رفتن کسی پیش گو

سواران که با او به میدان بدند

همه نامداران و گردان بدند

از آن زخم چوگان فرو ماندند

بسی آفرین ها بدو خواندند

زمانی چو بگذشت ازین گونه کار

برآسود از گوی بر نامدار

زمیدان سوی کاخ وایوان شدند

سوی رامش وبزم شادان شدند

نهادند بر کف،می لاله رنگ

پریچهره بر دست،مزمار وچنگ

به مستی چنین گفت فرطورتوش

بدان پر خرد مرد با رای وهوش

که نزدیکی شهر،یک روزه راه

یکی مرغزار است و نخجیرگاه

سزد گر بدان جا گذاری کنیم

یکی هفته آنجا شکاری کنیم

فرامرز گفتش که فرمان توراست

تویی مهتر و رای و پیمان توراست

سپهبد چو از کوه بنمود تاج

به دل پر به مشک و به زنگار عاج

نشستند بر اسب،گردان شاه

ابا شیردل پهلوان و سپاه

سوی دشت نخجیر کردند روی

همه راه،شادن و نخجیرجوی

جهاندار فرطورتوش گزین

ابا رهنما موبد پاک دین

جدا می نگشتند از پهلوان

به هر جا که اوتیزی کردی عنان

برابر بدندی ابا او به هم

بدان تا ببیند از بیش وکم

هنرهای آن شیرمرد دلیر

ابا غرم و گوران وآهو وشیر

پدید آمد از دشت،نخجیر وگور

به دلهای گردان درافتاد شور

جهان پهلوان،بارگی تیز کرد

برآورد از آهو و گور،گرد

یکی گور نر دید گرد دلیر

که می آمد از برز بالا به زیر

یکی نره شیر از پس او دمان

همی شد خروشان دمان و ژیان

خدنگی بزد بر بر گور نر

به تیزی برآورد از گور، سر

گذرکرد واز سینه گور،تیر

برآمد به پیشانی نره شیر

ز مغزش برون رفت تیر خدنگ

بیفتاد بر دشت کش بی درنگ

بدین گونه بر دشت نخجیرگاه

بکردش همان گور و آن دو تباه

دگر باره آمد یکی شیر نر

بغرید بر پهلو نامور

چوآن از کمان باز بگشاد شست

بزد سینه دد زتیرش بخست

به جنگ اندر آمد دد تیز چنگ

پس و پشت آن شیروش گشت تنگ

دو چنگ اندر آورد و زد ای شگفت

سرین سمند سپهبد گرفت

دلاور بپیچید بر دشت کین

کشید از میان،تیغ بر پشت زین

بزد بر میان دهان،خنجرش

جدا کرد از تن،دوگوش و سرش

بیفتاد بر جای،شیر ژیان

به زاری برآمد روانش زجان

یکی شیر دیگر زدنبال گور

نشسته برآورده از گور،شور

براند از پسش پهلو نامور

بدان تا نماید زمردی هنر

چو نزدیک شد به گور وبه شیر

همی شیر،بالا بد و گور،زیر

بزد تیغ زهرآبگون،شیرمرد

به یک زخم مر هر دو را پاره کرد

چنان راست زد تیغ، مرد دلیر

که شد نیمی از گور بر نیمی زشیر

اگر هر دو نیمه بسنجد کسی

نبودی به هم بر فزونی بسی

به یک تیر پرتاب دو غرم نر

همی تاختند پس یکدگر

خدنگی بینداخت مرد جوان

بزد بر بر غرم تیره روان

شد از سینه غرم پیشین برون

نبد پر وپیکان تیرش به خون

یکی گاو کوهی چو کوه روان

زکوه اندر آمد به صحرا دوان

برانگیخت بالای با توش وتاو

چو شیر اندر آمد به نزدیک گاو

ببازید شست ازبر پشت اسب

بغرید مانند بانو گشسب

گرفتش همی گردن ویال وشست

بپیچید و کردش ابرخاک،پست

پلنگی یکی گورافکنده بود

همان گور اندر کفش زنده بود

چنان تاخت اسب،آن یل تیزچنگ

که بربود گور از کف آن پلنگ

چوآن گور از دست آن در ربود

بیامد دگر باره بر سان دود

بزد چنگ و بگرفت یال پلنگ

بگردید بر گور زد بی درنگ

بشد تازه پس شاه فرطورتوش

بسی آفرین کرد زین زور وتوش

به دل گفت زین سان نبیند کسی

چو این نامداری به گیتی بسی

بدین شیرمردی و این زور و فر

بدین سرفرازی و چندین هنر

ندید و نبیند چو کیوان و هور

کزو چشم بد باد پیوسته دور

کسی کش بر دیو و شیر وپلنگ

ندارد زپیکار اوشان درنگ

خدایا نگه دار این گرد شیر

بماناد پیوسته شاد و دلیر

چو یک چند در دشت نخجیرگاه

ببودند رامش کنان با سپاه

از آن جا سوی شهر بازآمدند

دلارای و با کام و ناز آمدند

نشستند یک ماه دیگر به بزم

بیاسود سرها سراسر ز رزم

سرماه،دستور فرطورتوش

چنین گفت با شاه پاکیزه هوش

که گر چند رامش،خوش و خرمست

نخوانمش دل پر خره در عمست

هنر گر کنون کار این پهلوان

ببیند یکی شاه روشن روان

دل شه ز گفتار او تازه گشت

بدو شادمانی بی اندازه گشت

چو دخته شد از نامدار انجمن

پراکنده گشتند سران تن به تن

بدو گفت کز کار این نره شیر

جوان می شود گونه مرد پیر

به مردی و دانش به رای و خرد

همی از سپهر برین بگذرد

بدو گفت دستور،کای شهریار

خردمند واندر جهان،نامدار

بدین نامور شیرمرد جوان

سرافراز و با داد و روشن روان

بهانه نماندست از هیچ روی

کنون رای واندیشه او بگوی

بفرمود کاخترشناسان روند

به درگاه خسرو،تن آسان روند

قبلی «
بعدی »