فرامرز نامه – بخش ۱۶۷ – خوان هفتم کشتن فرامرز،اژدها را

بیامد به نزدیک نر اژدها

خروشان و جوشان چو رعد از هوا

یکی چشمه آب شور از برش

ولیکن نبودی گیا بر سرش

همانا که فرسنگ،ده کرد او

نبودی درختی و کشتی درو

چوآنجا به تنگ اندرآمد دلیر

بغرید مرد جوان همچو شیر

چو بشنید آواز او اژدها

خروشان به کردار باد از هوا

بیامد به کردار شیرژیان

چو دود از نفس زهر گشته روان

دلاور بترسید از آن دود و زهر

وزان غرش او که کر گشت دهر

به قد،اژدها و به تن،همچو ببر

زبون گشتی از پنجه او هژبر

چو نزدیک تر شد ازو پهلوان

ثنا خواند بر کردگارجهان

وزآن پس سوی ترکش آورد چنگ

کمان اندر آمد و تیر خدنگ

یکی تیر دیگر بزد بر سرش

روان اندرآمد به مغز اندرش

کمان در ربود از سپهدار گرد

سپهبد درآمد ابا دستبرد

بر اژدها اندر آمد دلیر

چو نزدیک شد تیغ بگرفت شیر

گشاده دهان اژدهای دژم

همی سوخت روی هوا را به دم

همان تیغ بربود از نامدار

بترسید ازو پهلوان سوار

فرودآمد و چاک زد برکمر

یکی نیزه بگرفت پرخاشخر

همن ده رشی نیزه آهنین

بزد بر میان دهانش به کین

زگردنش نوک سنان در گذشت

پر از زهر و خون شد همه کوه ودشت

کشید از میان،خنجر آبگون

بزد تیغ و انداختش سرنگون

بیامد بر دادگر کردگار

دو رخ برنهاد از بر خاک بار

همی گفت کای داور آسمان

تویی برتر از دانش و برگمان

تو دادی مرا دانش و فر و زور

برآوردم از اژدها گرد شور

منم بنده شرمنده خاکسار

چه آید ازین بنده اندر شمار

کیم من که جویم زتو برتری

وگر باشدم در سر این داوری

بدین سان نیایش چو بسیارکرد

از آن خاک برخاک بیدارمرد

همانگه رسیدند گردان برش

بدیدند آن کار نیک اخترش

همی هر کسی آفرین کردیاد

برآن پرهنر گرد فرخ نژاد

سراپرده بر دشت وهامون زدند

دلیران به نخجیر بیرون زدند

نبود اندر آن دشت یک جانور

تهی بود از آن اژدها بوم و بر

یکی هفته آنجا بر آب شور

برآسوده ناچار از شر وشور

سر هفته برداشت زان جایگاه

ابا لشکر وکوس وپیل و سپاه

چو نزدیک تر شد به شاه پری

یکی را فرستاد از لشکری

به آگاهی پهلوان نامدار

خبرداد بر خسرو کامکار

قبلی «
بعدی »