فرامرز نامه – بخش ۱۶۵ – خوان سوم کشتن فرامرز،غول را

در این گفتگو بود کز ناگهان

بغرید بی مایه دیو ژیان

دمنده سوی پهلوان کرد روی

پراز کینه وخشم و پرخاشجوی

سپهدار، با آلت رزم بود

که نزدش بسی خوش تر از بزم بود

کمان نریمان به زه برنهاد

به نزد هم آورد شد همچوباد

کمان را ببارید همچون تگرگ

بدان دیو وارونه،باران مرگ

بیامد دوان دیو غول نژند

درختی گشن بود در ره بکند

بزد بر سر اسپ آن شیرمرد

تکاور ز درد اندر آمد به گرد

پیاده شد از اسب،گرد دلیر

خروشید ماننده نره شیر

کشید از میان،آبگون تیغ تیز

برآورد از آن رزمگه رستخیز

نیامد به دلش اندرون بیم وهول

بزد خنجری بر پی دیو غول

زهنگ سپهدار وبالای او

به خنجر جدا کرد یک پای او

سپهبد دژ آگاه دیو ژیان

به یک پا درآویخت با پهلوان

گرفتش بر یال و گرد دلیر

زبر دیو جنگی،سپهبد به زیر

دلاور بزد دست چون شیر نر

به نیروی یزدان فیروزگر

برآوردش از جا و زد بر زمین

بلرزید از آسیب او دشت کین

یکی تیغ زد بر میان سرش

جدا کرد نیم زیال و برش

سیه دیو چون دید از آن دستبرد

بسی آفرین کرد بر مرد گرد

سپهبد دگر پیش یزدان پاک

بمالید رخسار بر تیره خاک

کزو فرهی بود و فیروزیش

همان کام و نام ودل افروزیش

یکایک سپاه اندر آمد ز راه

نگه کرد هرکس در آن رزمگاه

یکی زشت پتیاره دیدند خوار

فتاده در آن دشت،بیچاره وار

هرآن کس که بود از گوان شیرمرد

بسی آفرین بر سرافرازکرد

همی گفت هر کس که این شیر مرد

بدین زورمندی و این کار کرد

زرستم به مردی گذر یافتست

به گیتی که چندین هنر یافتست

سیه دیو را گفت یکسر بگوی

کزین بعد،ما را چه آید به روی

بدو گفت کای پهلوان سپاه

ازیدر که ماییم سه روزه راه

گذر کرد باید به ریگ روان

همه درد و آسیب و رنج گران

زگرما بسوزد به تن،استخوان

ندانم بدین ره شدن چون توان

یکی خشک پیر است بی دسترس

گذشتن نیارد بدین دشت،کس

نیابی بدین راه،یک قطره آب

از او بهره و هریک بهری سراب

مگر پاک یزدان بود یاورت

زپستی به گردون برآرد سرت

چو زین بگذری خویشتن با گروه

به پیش اندر آیدت یک خاره کوه

گذرگاه باشد تو را بی گمان

چپ و راست،کوه و تو اندر میان

سه روزت بدین گونه باشد گذر

زسرما نیابد کسی پا و پر

ببارد یکی برف از تیره ابر

که گیتی شود همچو کام هژبر

به یک نیزه بالا برآید فزون

زسرما به تن بفسرد پوست و خون

همیدون نیابد علف،چارپای

بدین سان که گفتم تورا رهنمای

دژم شد دل هر که زان سان شنید

به رخسار گشتند چون شنبلید

همی گفت هرکس بدان نامدار

که ای شیر جنگی گه کارزار

خردمندی و گرد ونام آوری

بدین لشکر گشن،تو مهتری

به تندی مده جان لشکر به باد

مبادا که این گفتت آید به یاد

به پای خود ایدر نه دام مرگ

نیاید کسی ساخته ساز وبرگ

نه پیکار تیرآید ایدر نه تیغ

نه مردی نه نیروی و جای گریغ

بیندیش از این پر بلا تیره روز

دل بی گناهان ایران مسوز

چو این گفته بشنید شیر ژیان

بدین سان دل و رای ایرانیان

دژم شد دلش گفت کز آرزو

نپیچد دل مردم نیکخو

کسی کش خرد در جهان رهبر است

چنین گفته ها را نه اندر خور است

هر آن کس که از بن ندارد خرد

بدین مایه گفتار اندر خورد

بداند به دانش چنان چون سزاست

که بر جان ما دادگر پادشاست

به هر چیز کو بر سر ما نوشت

زکردار نیک و بد وخوب وزشت

بباشد همی بودنی بیش و کم

روان را چه شادی چه اندوه وغم

کرا مرگ در آب دریا بود

زآتش بترسد نه والا بود

ور از برف و سرما سرآید زمان

زخود بازگردان همی چون توان؟

یکی را به چنگال شیر سترگ

یکی را به دیو ویکی را به گرگ

یکی را به نخجیر یکی را به تیر

سراسر بباید شدن ناگزیر

یکی را به بستر سرآید زمان

یکی هم به چاه افتد از ناگهان

ابا آن که کس را بدین راه نیست

خردمند ازاین دانش آگاه نیست

جهاندار جان آفرین پادشاست

بدو نیک دانستن، او را سزاست

به هر چیز،تقدیر،او راندست

خردمند از این سان فروماندست

همه بودنی ها بباید بدن

نباید به تقدیر دم بر زدن

چو دانی کزین راز آگه نه ای

ابا راز دادار همره نه ای

چرا از پی جان کنی داوری

به نادانی از ره حق بگذری

چو ایرانیان،آن دل و رای او

بدیدند آن برز وبالای او

گشودند یکسر به پوزش زبان

بگفتند کای گرد روشن روان

زما این سخن مهربانی شناس

از این گفته ها نیز برگو سپاس

به دل سوزگی بازگوینده ایم

به آرام و مهر تو جوینده ایم

نداریم جان های خود را دریغ

زباد و زسرما و از گرز و تیغ

فدای تو سرکرده تا زاده ایم

به هر ره که کوشی تو آماده ایم

ازیشان دل پهلوان شاد گشت

روان گشت آسوده در پهن دشت

رسیدند نزدیک ریگ روان

بفرمود تا شد به روشن روان

قبلی «
بعدی »