فرامرز نامه – بخش ۱۳۹ – کشتن فرامرز،اژدها را

بگفت و برانگیخت شبرنگ را

برافراخت یال وکئی چنگ را

چو تنگ اندرآمد سوی کارزاز

بغرید مانند شیر شکار

چون آن نعره در گوش اژدر رسید

چو شیر ژیان ویله ای برکشید

به خود بربجنبید نراژدها

پراکنده شد زهرش اندر هوا

بلرزید زآسیب او کوه و دشت

زدودش همه آسمان تیره گشت

چو شبرنگ سرکش مر او را بدید

چو خورشید جوشید واندر جهید

رمید و نشد پیش نراژدها

زگردش نهان گشت روی هوا

به تندی زدش پهلوان سوار

که تنگ اندرآید سوی کارزار

زنراژدها نیز برگاشت روی

چو رفتن نیارست نزدیک اوی

سپهبد شد از بارگی تنگدل

چو او سوی اژدر نیاورد دل

فرود آمد از خشم و کردش رها

پیاده بیامد بر اژدها

جهان دید یکسر پر از درد وتاب

سیه گشته از دود او آفتاب

به یزدان پناهید گرد دلیر

ازآن پس برآویخت چون نره شیر

به قربان برآورد چاچی کمان

یکی تیر پولاد پیکان گران

نهاده بدو اندر آورد شست

گرفت از بر قبضه چرخ،دست

به ابروی چرخ اندرآورد چین

زگوشه برآمد خروشی به کین

چوبا گوش،گوشه برآورد تنگ

رها کرد از شست تیر خدنگ

بزد بر میان و دهان و زفر

برآمد یکی جوی خون از جگر

خدنگی دگر بر میان و سرش

بزد رفت یکسر به مغز اندرش

چو تنگ اندرآمد بدو اژدها

همی جست شیر ژیان زو رها

زدش دیگری بر میان دو چشم

برافزود بر اژدها درد چشم

دگر خنجر چار شاخ از میان

کشید و بیامد برش تازیان

بزدبر سراو چو نزدیک شد

جهان از تف ودود،تاریک شد

دهن باز کرده چو غاری فراخ

شهید ازیل و خنجر چارشاخ

گرفت و به کام اندرش در بسوخت

چو دریا ازو خون روان برفروخت

زخنجر دهانش گشاده بماند

همی زهر در چرخ گردون فشاند

به کام اندرش تیغ چون گشت سخت

جوان سرافراز بیدار بخت

برآورد الماسگون تیغ تیز

سرش پر زکین و دلش پر ستیز

دو دستی همی کوفت بر سر ش تیغ

نشد بازویش خم از آن دد دریغ

چو از رزم خنجر به سیری رسید

عمود گران از میان برکشید

برآورد و زد بر سرش کرد خورد

ندیده بدان گونه کس دستبرد

چو او کشته شد جوشن از دود زهر

زبس کز تف وتاب او یافت بهر

فروریخت زاندام شیر ژیان

همان مغفر و درع و ببر بیان

از آنجا بیامد برهنه تنان

به نزدیک یک چشمه آب روان

بیفتاد لرزان برآن سردآب

زگرمی نمانده ورا توش و تاب

بدان گه که از خشم و کین،پهلوان

زاسب اندرآمد به روشن روان

دوان شد همی بارگی باز جای

بدیدند گردان ستاده به پای

برو بر نگونسار زین پلنگ

سراسر گسسته سلاح و کمند

برآمد خروشی از ایران به زار

سپاهش ببارید خون در کنار

گمان بودشان کان یل تیز چنگ

که با اژدها اندرآمد به تنگ

از او اژدها در گه کارزار

زناگه برآورده باشد دمار

فغان بزرگان چو پیوسته شد

ز دردش دل هرکسی خسته شد

یکی گفت از آن نامداران شهر

کش از مردی و زیرکی بود بهر

که ای نامداران و کندآوران

زمن بشنوید از کران تا کران

شما یک زمان مویه کمتر کنید

وزین پایه و کوچه سر برکنید

که من رفت خواهم بر پهلوان

ببینم من او را به روشن روان

گر از چنگ اژدر،جوان کشته شد

سر بخت ما جمله برگشته شد

بیایم شما را دهم آگهی

از آن نیزه کش گرد با فرهی

گر ایدون که یزدان فیروزگر

ببخشیده باشد بدین بوم بر

به تیغ اژدها آن گو نره شیر

زبالا درآورده باشد به زیر

بیایم دهم مژده از کار او

به پیکار و پرخاش و کردار او

بزرگان بدین گفته خشنو شدند

زرای وی ازمویه یکسو شدند

جوان دلاور،کمر سخت کرد

سواره شد از ره برآورده گرد

وزآن سو جهانجوی گردن فراز

به آب اندرون بد زمانی دراز

چو تن پاک گشتش برآمد زآب

به جای پرستش بیامد به تاب

به پیش جهاندار یزدان پاک

بغلطید بسیار در تیره خاک

همی گفت ای پاک پروردگار

تو دادی مرا بهره از روزگار

سپاس از تو دارم نه از خویشتن

نه از مردی و تیغ و نیروی تن

فراوان از این گونه زاری نمود

از آن پس ز جا اندرآمد چو دود

چو خورشید بر خاوران زرد گشت

شتابان سوی لشکر آمد زدشت

گرازان همی رفت بر سان مست

به کوپال کرده دل کوه،پست

سواری دلاور که با فرهی

همی آمد آنجا سوی آگهی

چو از دور،مر پهلوان را بدید

خروشی به ایران سپه برکشید

فغان کرد کای پر هنر بخردان

سواران گردنکش و موبدان

شمارا به شیر ژیان مژده باد

که از جنگ،برگشته فیروز و شاد

به دل در مگیرید تیمار و غم

روان را مدارید از غم،دژم

ستایش کنان برگرفتند راه

چو آمد به دیدار شاه و سپاه

همی خواندند آفرین خدای

ابر نامور پهلو نیک رای

برو هر کسی کرد گوهر نثار

چو لشکر چو دستور و چون شهریار

چواز آفرین،دل بپرداختند

دلیران همه سر بر افراختند

به رامش نشستند در قیروان

زن و کودک و پیر وجوان

زبانشان شب وروز پر آفرین

بدان پهلوان زاده پاک دین

بدیشان نبد یاد تیمار وغم

نماند اندر آن مرز،یک تن دژم

قبلی «
بعدی »