چنین گفت گوینده کاردان
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه