بخش پادشاهی همای چهرزاد – شاهنامه فردوسی

همای بر جای پدر بهمن اسفندیار بر تخت می نشیندو روش دیگری را بر می گزیند در ابتدا به سپاهیان بار و پاداش می دهد و از نظر دادگر و عدالت از پدر خود پیشی می گیرد. همای ازبهمن باردار است و می داند بنا بر وصیت بهمن فرزند او باید پادشاه باشد. لذا هنگامی که زمان زایمان فرا می رسد بدنیا آمدن فرزند را مخفی کرده و به همگان می گوید که کودک هنگام زایمان مرده است.

همای بدنبال شناخت هرچه بیشتر جهان دوران خویش است . بنابراین سفیران خود را به سراسر گیتی فرستاده و از هرچه در جهان می گذرد مطلع می شود. تمام گیتی از داد و عدل او بهره برده و در هرجای سخن از کردار و کارهای او بود. تا اینکه فرزند او هشت ماه می شود. همای دستور می دهد فرزند را در گهواره ای نهاده که تمام با با مشک و گلاب و عنبر خوش بو شده بود. دستور میدهد تمام گهواره را با قیر اندود می کنند و آن گهواره را پر از جواهرات و گهر های گران قیمت می کنند و به بازوی بچه نیزدستبند ی از گوهر شاهوار می بندند و نیم شب صندوق را آب فرات می اندازند.

همای دستور می دهد نگهبانی در کنار رودخانه برود تا ببیند چه بر صندوق می آید. نگهبان به دنبال صندوق رفته می بیند صندوق درکنار رودخانه به دست رخت شویی می افتد. رخت شو صندوق را دیده و در صندوق را می گشاید و کودک را می بیند. کودک و صندوق را شتابان همراه خود به خانه می برد. فرزند آنها تازه مرده بوده طوری که هنوز زن مردرختشوی شیر داشت. زن مرد رخت شو تا کودک را می بیند، همچون فرزند خود او را می پذیرد و او را داراب نام می نهد. اما با داشتن آن همه طلا و جواهرات دیگری لازم نبود آنها در آن شهر زندگی کنند.

برای همین خانه و کاشانه را رها کرده همراه با صندوق و داراب به شهر دیگری رفته خانه ای درخور می خرند. با طلا و جواهرات صندوق، برای خود نام و رسمی دست و پا می کنند. اما مرد رختشو با وجود ثروتی که داشته همچنان به کار قبلی خود می پردازد و داراب را چنان در ناز و نعمت بزرگ کردند که به او آسیبی نرسد. داراب چون بزرگ شد. جوانی قدرتمند و با فر و یال شد وبا افراد بزرگتر از خود کشتی می گرفت و کسی را یارای مقابله با او نبود و مدام شکایت به نزد مرد رختشوی می برند و او داراب را نصیحت می کرد که به شغل رخشتویی بپردازد.

روزی داراب از او خواست که او را به اسب سواری و تیر اندازی بگذارد و او مرد رختشویی نیست. پدر پذیرفته و برای او معلمی درخور و مناسب می یابد داراب به سرعت پیشرفت کرده و به جنگ آوری تمام عیار تبدیل می شود. روزی که پدر در خانه نبود، داراب مادر را در خانه تنها گیر آورده و از او می خواهد واقعیت رابگوید که او کیست و پدر و مادر واقعی او چه کسانی هستند زیرا او به هیچ وجه شبیه او و مرد رخشتشویی نیست مادر از ترس جان خویش واقعیت را به داراب میگوید و داراب طلب پول می کند. زن رختشویی اندک پولی که باقی مانده بود به داراب میدهد.

داراب اسبی می خرد که زین و لگام کهنه ای داشته و از شهر می رود به مرز ایران و روم در آنجا میهمان مرد مرزبانی می شود که همچون فرزند خویش او را می پذیرد. روزی رومیان ناگهان به ایران حمله کرده و مرد مرزبان کشته می شود. خبر به همای رسیده به رشنواد سرلشگر خود دستور به جمع آوری سربازان می دهد. که داراب نیز داوطلب می شود. لشگریان در مقابل همای رژه می روند. به محض اینکه همای چشمش به داراب می افتد در پستان خود احساس درد کرده و از پستانش شیر می آید. همای می پرسد که این سوار کیست، هرچند اسب و وسایل کهنه ای دارد اما به نظر می رسد از نژاد نامداری باشد. لشگریان به آوردگاه می رسند.

شب هنگام طوفان شدیدی شده و باران می گیرد. داراب به خانه قدیمی رفته و زیر طاقی پناه میگیرد. رشنواد شب هنگام جهت بررسی وضعیت لشگر به اردوگاه می آید و هنگام عبور از آن خانه قدیمی ندای می شنود. گویا ندا به طاقی دستور میدهد که نریزد، زیرا مهمانی ارجمند در زیر آن خفته است و این ندا را سه بار می شوند به آن خانه قدیمی رفته و می بیند جوانی زیر طاقی خوابیده است. رشنواد میخواهد که داراب را نزد او بیاورند. چون داراب از زیر طاقی خارج می شود، طاق خراب می شود. رشنواد تعجب کرده او را به خیمه خود می برد.

دستور می دهد که جامعه های تازه همراه با ابزارهای جنگی در خور و اسب به او بدهند و از او می پرسد که او کیست. داراب هرچه از زن رختشویی شنیده بازگو می کند. رشنواد به سرعت افرادی را برای آوردن رختشویی وهمسر  او می فرسد. روز نبرد فرا رسیده و داراب در جنگ خوش می درخشد و تمام سپاه روم را در نوردیده و باعث پیروزی سپاه ایران می گردد. قیصر روم تسلیم شده و حاضر به پرداخت خراج می گردد.

از آن طرف رختشویی و زن او را نزد رشنواد آورده آنها نیز همان داستان را برای رشنواد می گویند. رشنواد به سرعت سواری را به نزد همای فرستاده و همره با سرخ گوهری که به بازوی داراب بسته بوند و یک نامه که داستان را برای او بازگو کند. همای به محض دریافت نامه شروع به گریه می کند و از کار اشتباه خود یعنی مخفی کردن فرزند و رها کردن او بر آب اظهار پشیمانی می نماید. به آتشکده گنج و گوهر فراوان برای پوزش از گناه خود می بخشد.

داراب همراه با رشنواد وارد شهر شده و توسط همای استقبال می شود. همای در همان ابتدا از داراب پوزش می طلبد. داراب او را نزد خود خواسته ضمن درود و سلام کردن، مادر خود او را می بخشد. همای تمام اندیشمندان و بزرگان را دعوت کرده و داستان را برای آنها بازگو می کند. تمامی بزرگان و لشگریان به داراب ادعای احترام کرده و او را پادشاه می نامند. جشنی بزرگ بر پا می شود سپس داراب مرد رختشویی و همسر او را هم به پیش خوانده و به آنها گنچ و گوهر فراوان می بخشد.

نوشتار این بخش توسط جناب آقای علی دهگانپور به رشته تحریر در آمده است . 

اشعار این بخش :

دانلود متن شاهنامه بخش پادشاهی همای چهرزاد : 

دانلود

دانلود تمامی فایل های صوتی این بخش در قالب یک فایل فشرده : 

دانلود

شاهنامه صوتی این بخش : 

قبلی «
بعدی »