شهریار نامه – بخش چهل و ششم – رزم شهریار با نقابدار زرد پوش

یکی سنگ افکند بر آن سوار

فرو داد پشت آن یل نامدار

کزو سنگ بگذشت شد بر زمین

که آمد سواری و اسپی بزین

بیاورد مرد جوان برنشست

بزد بر کمر از سر کینه دست

ز چپ اندر آمد به شنگاوه تنگ

بیازید بازوی بگشاد چنگ

درافکند در یال شنگاوه خام

سرگرد شنگاوه آمد بدام

کشیدش ز بالای باره نشیب

سبک کرد برداشت آن یل رکیب

کشانش برون برد از آن رزمگاه

بگردان سپردش به پیش سپاه

دگر ره به میدان در آمد سوار

بزد نعره کای نامور شهریار

تو را دی بمن وعده جنگ بود

پی کین کمربسته ات تنگ بود

کنون زی من آی و کمر تنگ کن

بر آرای کین رای آهنگ کن

چو بشنید زو این سخن شهریار

برانگیخت باری ز در باگذار

ازین تیز تک آهوی تیز سم

که گردش صبا کرده در پویه گم

سر راه بگرفت بر زردپوش

چه دریا که از باد آمد بجوش

چنین گفت با زردپوش سوار

که ای نامور گرد خنجرگزار

بیاری هیتال کین آوری

همی آسمان بر زمین آوری

هم اکنونت آرم بزیر سمند

درآرم چه شنگاوه ات زیربند

بدیدی تو پرخاش شیران روش

که در کین شدستی چنین تندگوش

بود خنده کبک چندان بکوه

که بازی نیاورده بر وی شکوه

بدآنجای بلبل بود نغمه ساز

که شاهین نکرده بکین چنگ باز

بگفت این و بنهاد بر زه کمان

برانگیخت باره چه باد دمان

بدان نامور تیره باران گرفت

چپ و راست گردسواران گرفت

بزد دست آن زردپوش و نهاد

بزه در کمان و درآمد چو باد

دو یل هر دو در زیر جوشن بدند

همی تیر بر ترک و بر تن زدند

نشد تیر بر کبرشان کارگر

کشیدند گرز گران بر کمر

یکی گرز زد زردپوش سوار

به ترک سپهدار یل شهریار

بدزدید سر آن یل نامدار

بشد تیره گردان ز گرد سوار

یکی باره بازین جهانجوی شاه

فرستاد زی پهلوان سپاه

جهانجوی بر اسب تازی نشست

بغرید زی گرز کین برد دست

به تنگ اندرش رفت بفراخت بال

تو گفتی که آمد بکین بهرزال

سپر برد بر سر دوان زردپوش

سپهدار چون ببر برزد خروش

چنین بر سرش گرز کین کوفت گرد

که در دست او شد سیر زود خورد

تکاور از آن ضرب او شد هلاک

فتادند مرد و تکاور به خاک

چو افتاد از جای برخواست زود

بزد دست پیچان سنان در ربود

یکی نیزه بر پهلوی اسپ اوی

چنان زد که اسپ اندر آمد بروی

جهان جوی آمد ز بالا بزیر

خروشان و جوشان بکردار شیر

گرفت آن زمان نامور شهریار

گریبان آن زردپوش سوار

بزد دست آن زردپوش از شگفت

گریبان گرد سپهبد گرفت

دو یل هر دو از کین بجوش آمدند

بکشتی چو شیران زوش آمدند

ز نیرو قد هر دوان خم گرفت

ز بس خوی زمین زیرشان نم گرفت

چنین تا بشد مهر گرم سپهر

شب تیره بنمود بر کوه چهر

بزد دست و برداشتش پهلوان

بزد بر زمین همچو شیر ژیان

ببستش دو دست از قفا همچو سنگ

نهادش بگردن خم پالهنگ

بزد دست و بربودش از سر کلاه

رخی دید یل چون فروزنده ماه

یکی دختری دید چون آفتاب

که گردد نمایان ز زیر نقاب

لبش پسته شور در جان فکند

چنان چون نمکدان نمکدان فکند

بکین ترک چشمش پی شیر داشت

کمان ز ابروان در مژه تیر داشت

جهان جوی را دل برون شد ز دست

سرش از پی عشق او گشت مست

بدو گفت ای حور رضوان سرشت

بکو کآدمی یا که حور بهشت

کزین گونه روئی ندیدم دگر

که در روز ماهست و در شب قمر

بدو گفت آن مه که ای نامدار

کمین بنده ات چاکرت روزگار

بدانگه که مادر مرا نام کرد

مرا نام نامی دلارام کرد

پدر مر مرا گرد جمهور دان

ز بهر وی این فتنه و شور دان

که در بند ارژنگ شاه است و بس

بدان بند کارش تباهست و بس

بدان راندم از شهر مغرب سمند

که شاید رهانم پدر را ز بند

ولیکن ندانستم ای نامدار

که زین (سان) شود مرمرا کارزار

به بند جهانجوی آید سرم

به خاک اندر آید سر و افسرم

کنون چون ترا دیدم ای شهریار

ز مهرت مرا جان بود پر شرار

جهاندار گفتا به خورشید و ماه

به تاج و به تخت و به دیهیم شاه

به سوگند لب را یکی کار بند

بدان تا گشایم ز دستت کمند

برون آرم از بند جمهور را

برون کن ز سر فتنه و شور را

بدان تا بگفتارت آید فروغ

مبادا که گوئی سخن را دروغ

بسوگند لب برگشود آن نگار

به تاج و به تخت و سر شهریار

به تابنده خورشید و رخشنده ماه

به مهر و نگین جهان جوی شاه

که هستم ز جان چاکرت شهریار

و گر بگذرم زین شوم شرمسار

جهان جوی برداشت بند از سرش

نهادش بسر بر دگر افسرش

کنون گفت بر گرد روباز جای

بدانگه که رای آیدت زی من آی

بدان تا نداند کسی کار تو

بود بخت نیکو هوادار تو

دلارام زی لشکر خویش رفت

جهان جوی شد پیش ارژنگ تفت

از آن رزم برگشت هیتال شاه

دورویه فرود آمدند آن سپاه

سپهبد چو نزدیک ارژنگ شد

بگردان غو ناله زنگ شد

بارژنگ گفت آنچه بود از شکفت

چو بشنید ارژنگ چون گل شکفت

چنین میگذشت از شب دیر باز

دلارام آمد بر سرفراز

رهانید شنگاوه را هم ز بند

بیامد به نزدیک شاه بلند

سپهدار فرمود تا در زمان

برفتند گردان و کند آوران

جهانجوی جمهور شه را ز بند

رهاندند از بند چاه سرند

رساندند او را بدرگاه شاه

شهش داد جا پیش خود بربگاه

دو هفته نشستند گردان به می

می و نقل بود و دف و چنگ و نی

دلارام را داد جمهور شاه

به آئین شاهان بدو نیکخواه

قبلی «
بعدی »