شهریار نامه – بخش صد و هفدهم – نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید

چه خوابید در دخمه گودرز پیر

برآمد خروش از یلان دلیر

نزاد است گفتی مگر مادرش

ندید است گیتی سر و افسرش

فرستاد کس پیش ارجاسپ زال

که ای ترک بد طینت و بدسکال

چه بود آنکه کردی در این کینه گاه

نبد شرمت از داور هور و ماه

چرا کشتی این پیر فرتوده را

جهان دیده و دهر پیموده را

نه زین کشتن ایوان شود زآن تو

که نفرین بد باد بر جان تو

نه مردم نخواهم اگر کین اوی

از آن ترک بدگوهر کینه جوی

کنون باش آماده جنگ من

که بینی از این پرهنر چنگ من

که فردا چه خورشید خنجر کشد

سر زنگئی شب به خون درکشد

بگویم جهان جو فرامرز را

که سازد ز خون رود این مرز را

چه گر نیست در بیشه شیر ژیان

به کین بسته دارد پلنگی میان

دلیران چو صف برکشند از دو روی

برآید ز هر دو سپه گفتگوی

به میدان کین رزم آن من است

کازین غم در آتش روان من است

پر آرم چه آرم بناورد گرز

نمایم بدین پیره سر یال و برز

به بینی که دستان سام سوار

چسان با دلیران کند کارزار

فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت

بخندید و ارجاسپ شد در شگفت

بفرمود کان مرد را یوزبان

سر از تن ببرند اندر زمان

وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ

زدند و به بستند بر بور تنگ

دلیران کمر کینه را استوار

پی رزم کردند مردانه وار

وزین روی دستان چاگاه شد

که گرد سپه باز بر ماه شد

بزد کوس و بر باره کین نشست

کمر تنگ و گرز گرانش بدست

دو لشکر چه دریا به جوش آمدند

به میدان کین رزم کوش آمدند

صف کین ز هر دو طرف راست شد

که دل در تن کوه در کاست شد

ز نالیدن نای جنبید کوه

زمین کوه گردید از بس گروه

فرامرز آمد به پیش نیا

چنین گفت کای گرد فرمانروا

من امروز گز خواب برخاستم

ز یزدان دادار این خواستم

که کین جهان دیده گودرز پیر

بخواهم از این دشت ناورد چیز

چنین گفت زالش که مردانه باش

برزم اندرون گرد فرزانه باش

چنانم امید است ز یزدان پاک

که دشمنت را سر درآرد به خاک

فرامرز پوشید گبر نبرد

برانگیخت باد و برآورد گرد

به میدان کین آمد از پیش صف

گران گرزه گاو پیکر به کف

به دشنام ارجاسپ را برشمرد

بدان پس هماورد خود خواست گرد

کمان کرد ارجاسپ کاین نامور

بود گرد دستان فرخنده فر

بپوشید ارجاسپ ساز نبرد

نشست از برباره ره نورد

برانگیخت که کوب سرکش ز جای

برآمد خروشیدن کره نای

کمر تنگ و در دست گرز گران

به آوردگه رفت ترک دمان

که در کینه گه آمد آن بدسکال

بدانست کاو نیست فرخنده زال

فرامرز را گفت برگوی نام

زگردان که واز دلیران کدام

فرامرز دانست که ارجاسپ اوست

ستیزنده بر جان لهراسپ اوست

چنین داد پاسخ بدو بدسکال

نبیره جهان جوی فرخنده زال

فرامرز پور یل تاج بخش

تهمتن خداوند کوپال و رخش

تو ایران ز رستم تهی یافتی

که زی مرز ایران عنان تافتی

ندانی که دربیشه باشد پلنگ

تهی نیست بیشه ز شیران جنگ

بگفت این و برداشت آن یل سنان

برآمد به ارجاسپ اندر زمان

چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه

کشید از میان تیغ و آمد چه کوه

سپهبد برآورد آتش ز دود

ز جا باز سرکش برانگیخت زود

همی دید ازکینه گه زال زر

به نزد سرافراز پرخاشخور

بدست دو یل تیغ تارک شکاف

نمایان چه برق از سر کوه قاف

قبلی «
بعدی »