شهریار نامه – بخش صد و دوازدهم – رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید

چه از کوه بنمود رخسار مهر

فرانک چنین گفت کای خوب چهر

یک امروز دارم هوای شکار

تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار

که از سبزه دشتست زنگار پوش

به جوش است دشت از طیور و وحوش

نشستند برباره گور سم

برآمد دم ناله گاو دم

چه شیران به نخجیر درتاختند

به نخجیر چون شیر در تاختند

به گوران صحرا نمودند شور

چنان چون که کرد از ره گور گور

شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو

در آن دشت نخجیر در گوش و گاو

ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ

که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ

گوزنان و شیران ستوه آمدند

سراسر میان گروه آمدند

ز تازی چنان دشت در جوش شد

که در بینی شیر خرگوش شد

شد از با شه و جزع و شاهین و باز

در فتنه بر روی دراج باز

چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت

که از بیم باران ملخ زیر ریخت

ز بس کشته شیر افتاد پست

کمر گاو زیر زمین را شکست

فرانک چه دید آن برافراخت تیغ

خروشان و جوشان به کردار میغ

علم کرد چون شیر شمشیر را

پس افکند آن دشت نخجیر را

کمندش گلو گیر نخجیر شد

گریزان ز شمشیر او شیر شد

دلارام هم نیز نخجیر کرد

برآورد شمشیرش از شیر کرد

بدینگونه نخجیر بد تا سپهر

نگون کرد طاس زراندود مهر

از آن دشت نخجیر باز آمدند

ز نخجیر چون شیر باز آمدند

دلارام را بود اندیشه آن

که باشد فرانک ورا میهمان

بریزد به می داروی هوش بر

درآرد به بندش در آن حیله سر

قضا را یکی از سران سراند

بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند

برفت و از آن با فرانک بگفت

ز درهای نا سفتنی را بسفت

فرانک چه ز آن مکر آگاه شد

رخ ارغوانیش چون کاه شد

چه نزدیک شهر آمدند از شکار

دلارام را گفت کای گلعذار

یک امشب بیا سوی ایران من

بباش امشبی شاد مهمان من

دلارام گفتا که ای سیمبر

تو را زیبد این تاج و تخت کمر

یک امشب دگر میزبانم ترا

ز جان چاکر و پاسبانم ترا

فرانک برآشفت کای چاره گر

برآنی که از تو ندارم خبر

بفرمود کاو را به بند آورید

سرش را بخم کمند آورید

دلارام دانست کش کار خام

ز ناپختنی شد در آمد بدام

کشید از کمر خنجر آبدار

بدیشان درآمد چو ابربهار

چه بگرفت شمشیر بران به مشت

سوار سه چار از دلیران بکشت

درآمد به تنگ فرانک دلیر

بیازید سر پنجه چون نره شیر

گرفتش کمر در ربود از سمند

بزد بر زمین دست کردش به بند

فرانک بزد نعره بر سرکشان

که ای نامداران لشکر کشان

بگیرید این شوم کردار را

مر این شوم کردار مکار را

سواران گرفتند گردش فرو

برآید ز میدان کین هاپهو

یلانی که همره دلارام داشت

ز بهر چنین روز خود کام داشت

همه دست بر تیغ و خنجر زدند

برآمد خروش از یلان سرند

دلارام بنواخت شیپور را

چه دید آن چنان فتنه و شور را

چه بر چرخ گردنده آن جوش شد

خبردار از او زنگی زوش شد

برون آمد از کینه که نام دار

ابا نام داران خنجر گزار

نهادند شمشیر در هندیان

برآمد بگردون گردان فغان

چو دیدند شمشیر و زخم درشت

گریزان سوی شهر دادند پشت

فرانک بدست دلارام ماند

بدین حیله آن مرغ در دام ماند

چنان بسته بردش سوی بارگاه

بدو گفت کای به درگ کینه خواه

جهان جوی را در کمند افکنی

به چاره به چاه بلند افکنی

بدان چاره کردیش در چاه بند

بدین چاره من هم گشادم کمند

مکن چاره و چاه در ره مکن

نیوش این ز گوینده مرد کهن

مکن چاره بردار از راه سنگ

که آخر تو را جاست در گور تنگ

نوندی روان شد بشاه سراند

خبر برد از آن بر سپاه سرند

دوره صد هزار از دلیران کار

به سوی سراندیب بستند یار

وز آن رو سراندیبیان را خبر

شد از کار و کردار آن سیمبر

همه شهر بر زن برآمد بجوش

چه از باد دریا برآرد خروش

در شهر بستند و برخاست غو

فلک باز طرحی در انداخت نو

چه زین آگهی یافت یل ارده شیر

بشد شاد و شد سوی گرد دلیر

جهان جوی را کرد برون ز بند

ابا نامداران شاه سرند

تبیره فرو کوفت آن نامدار

که دولت بود یاور شهریار

دلارام چون گشت آگه از آن

که از شهر برخواست بانگ و فغان

ندانست کآن شور و غوغا ز چیست

به شهر اندرون فتنه انگیز کیست

که آمد سواری هم اندر زمان

که به شتاب زی شهر کای کامران

که کرد اردشیر آن یل نامدار

ز زندان برون نامور شهریار

دلارام با نامداران دلیر

بیامد دمان تا بر ارده شیر

گرفتند شهر سراندیب را

جهان جوی رست از دم اژدها

نشاندند بر تخت ارژنگ را

به بستند در فتنه و جنگ را

چه ارژنگ برتخت مهراج شد

فروزنده زوباره و تاج شد

بیاراست ایوان هیتال را

طلب کرد بانوی توپال را

جهان جوی شمشیر زن شهریار

بدو گفت کای بانوی گلعذار

بده دختر خود به یل ارده شیر

کازو بود خواهد ازین بس سویر

ازین پس سراندیب را شاه اوست

چو از جان به ارژنگ شاه است دوست

بدادند مه را به یل ارده شیر

بدادش شه ارژنگ تاج و سریر

سراندیب را گشت والی به گنج

بدو گنج ماند و به هیتال رنج

چنین است رسم سپهر بلند

که گاهی کند شاد و گاهی نژند

یکی را به پست از بلندی کند

بدل برش داغ نژندی کند

یکی را ز پستی به بالا برد

سرش را بر این چرخ والا برد

دو هفته بدین کار بودند شاد

سیم هفته چون شد گه بامداد

دلارام را گفت آن نامدار

که آن بندی حیله گر را بیار

بیاورد او را به نزدیک شیر

از آزرم یل سرفکنده بزیر

سپهبد بدو گفت ای چاره گر

از آزرم افکنده ای بیش سر

چه دیدی ز من بد که بد ساختی

چنین رسم بد اندر انداختی

کنون آنچه کردی به بینی سزا

که جستن بدی را بود بد بها

فرانک بدو گفت کای نامدار

مشو تند و دانش مکن در کنار

پدر مر مرا شاه هیتال بود

که با تیغ و خفتان و کوپال بود

اگر بی گنه گرد بهزاد کشت

به بیداد آن شاه با داد کشت

نبیره جهان جوی مهراج بود

فروزنده زو گوهر و تاج بود

بدست یکی بی بها شد بباد

مرا سرازین شد پر از کین و داد

دگر آنکه رفتی و یار دگر

گرفتی و وز من بریدی نظر

گرفتم بدین کینه ارژنگ را

دگر نامور گر باهنگ را

ولی بود خاطر مرا سوی تو

که در بند کردم دو بازوی تو

وگرنه سرت می بریدم ز تن

تنت کردمی کام شیران کفن

کنونم چنین بسته پیش تو خوار

گنه کار و شرمنده و خوار زار

اگر می کشی می کشم رای تو

سراینک نهاد است درپای تو

سپهبد چه بشنید سرگرد زیر

بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر

بدانست کش درد بود از پدر

وگرنه بکردی چنین شور و شر

چنین گفت با وی یل نامدار

سر از کین تهی کردم و گیر و دار

سپارم به تو خونی باب تو

کازو تیره گشته چنین آب تو

شبستان ارژنگ را در خوری

که حوری لقائی و مه پیکری

و دیگر که ارژنگ شه خویش تست

زیک کان گهرتان بود خود درست

قبلی «
بعدی »