شهریار نامه – بخش سی و ششم – خبردار شدن هیتال شاه از بند پاره کردن شهریار و بدر رفتن گوید

کشیدند صف چار لشکر چنین

دوتا از یسار و دو تا از یمین

که آمد خبر پیش هیتال شاه

که بگریخت از بند او نیکخواه

همه بند زندان بهم درشکست

مرآن شیر دیوانه از بند جست

چو هیتال بشنید آمد بخشم

برآشفت از آن کار و شد تیره خشم

بدو گفت شنگاوه کای پادشاه

مده دل بغم زین یل کینه خواه

یک امروز من کینه خوار آورم

بارژنگیان کارزار آورم

بگفت این و برکاست از جای فیل

زمین گشت لرزان چو دریای نیل

درآمد به میدان که جوید نبرد

شد از گرد فیلش جهان لاجورد

برآن پیل بسته یل تیز چنگ

دو کیسه پر از سنگ از بهر جنگ

چو آمد به میدان برآورد جوش

تو گفتی (کند) ابر غران خروش

بدشنام ارژنگ را برشمرد

وزآن پس طلب کرد از آن مرد گرد

بشد رنگ از روی ارژنگ شاه

یکی بانگ زد بر سران سپاه

که مردی ز گردان به میدان رود

به آئین گردان و شیران رود

برانگیخت از جای نسناس پیل

بکف بریکی گرز مانند نیل

درآمد چه کوهی میان سپاه

غو نای ژوبین برآمد بماه

چو آمد به نزدیک شنگاوه تنگ

ببازید شنگاوه زی سنگ چنگ

بگفتش که ای زنگی دیو سار

تو را با شه ارژنگ باری چه کار

هم اکنون سرت زیر پای آورم

به آهنگ شیران چو رای آورم

نه بستی چرا تنگ پیل استوار

که کردی چنین روی در کارزار

چو نسناس بشنید خم کرد پشت

که تا بنگرد تنگ پیلش درشت

به تندی یکی سنگ زد بر سرش

فرو ریخت مغز سرش از برش

ز بالای تخت اندر آمد به خاک

سبک سنگ ازو بخت برگشته پاک

چو ارژنگ از اینگونه کردار دید

ببارید خونابه بر شنبلید

به میدان شنگاوه آورد روی

سپهدار فرخنده شیرخوی

بدینسان چنان شهریار بلند

برانگیخت از جای سرکش سمند

به میدان شنگاوه آورد روی

سپهدار فرخنده شیر خوی

چو آمد دلاور به آوردگاه

شه ارژنگ دیدش ز قلب سپاه

چو از قلب لشکر یکی بنگرید

جهانجو سپهدار یل را بدید

بشد شاد ارژنگ بنواخت سنج

بگفتا سرآمد مرا درد و رنج

چو آمد بیاری مرا شهریار

برآرم ز بدخواه اکنون دمار

دمادم ز شادی همی کوفت کوس

شد از بیم چرخ کبود آبنوس

سپهبد چو آمد میان سپاه

به شنگاوه ره بست در رزمگاه

بگفتا که ای هندوی نابکار

ندیدی تو رزم یلان سوار

چنین پاسخ آورد آن اهرمن

چونامی بگو نام خود پیش من

که اکنون بگرید به مرگ تو مام

ز گیتی نبینی دگر هیچ کام

بدو گفت در دسته تیغ من

مرا نام ای ریمن اهرمن

هم اکنون بخوانم به تو نام خود

چو بردارم از تیغ کین کام خود

چو شنگاوه بشنید برداشت سنگ

تهی کرد کین گرد زین خدنگ

چنان بر سرین گاه آن باره خورد

که شد استخوان بر سر باره خورد

درآمد ز بالا سر باره زیر

برآمد ز هر سوی بانگ نفیر

چو ارژنگ دید آن همه اندر زمان

یکی باره در زیر زین در زمان

فرستاد زی نامور شهریار

جهانجوی شد بر تکاور سوار

بغرید زی تیغ کین دست برد

که بنماید او را یکی دستبرد

دگر باره برداشت شنگاوه سنگ

سپر پیش رو برد آن تیز چنگ

بزد تیغ خرطوم فیلش فکند

بغلطید بر خاک فیل بلند

فروجست شنگاوه از پشت پیل

تو گوئی که از کوه غلطید سیل

شد از پیش او شیر نر در گریز

نشد از پسش یل چنان تند و تیز

بدانست کان جمله ریو است ورنگ

که ناگه زند بر سرشیر سنگ

چو شنگاوه آن کرد آن نامدار

نرفت ازپسش از پی گیر و دار

بدانست کز مکر آن نامدار

شد آگاه برگشت چون شیر نر

درآمد به نزدیک یل تند و تیز

گرفتش گریبان ز روی ستیز

کش ازباره کین بزیر آورد

تنش را به چنگال شیرآورد

کشانش برد پیش هیتال شاه

بدان تا ببینند یکسر سپاه

سپهدار آمد ز بالا بزیر

کمربند شنگاوه بگرفت شیر

دو پردل ز کین درهم آویختند

بناخن زتن خون فرو ریختند

که از دشت برخاست کردی چو قیر

سواری بیامد چو شیر دلیر

سیه پوش از پای تا سر سوار

برخ برقع بسته یل نامدار

کشید از میان خنجر برق سان

به نزدیک شنگاوه آمد میان

که راند به شنگاوه آن تیغ کین

نهشتش جهانجوی گرد و گزین

بدو گفت ای نامدار سوار

تو را با نبرد دلیران چکار

که از بور لشکر مر آن زردپوش

بیامد چو دریای آتش بجوش

سیه پوش را گفت ای ارجمند

تو را بسته بودم بخم کمند

که ازبند من کرد بیرون تو را

. . .

سیه پوش گفتا که پروردگار

رهاندم ز بند و شدم رستگار

بگفت این و برداشت پیمان سنان

فکندند طرح نبرد سران

چو از قلب هیتال شاه آن بدید

برآشفت لب را بدندان گزید

به لشکر بگفت این دلیر گزین

نه آن زردپوشست آمد بکین

بگفتند گردان بلی آن بود

که در کینه چون شیر غران بود

وزین رو جهانجوی یل شهریار

بغرید برسان ابر بهار

کمربند شنگاوه بگرفت تنگ

خروشید برسان غران پلنگ

ز جا در ربودش به نیرو و تاو

چنان چونکه عنقار باید چکاو

زدش بر زمین و دو دستش ببست

چو شیر ژیان باز بر زین نشست

قبلی «
بعدی »