بدو گفت کای زنگی دیو چهر
بگیری زمن دستبردی بدهر
چنانت ز میدان فرستم بدر
که بر تو بگریند مام و پدر
بگفت این و برداشت گرز کشن
بغرید ماننده اهرمن
بزد بر سر گرد نسناس تیز
مر آن گرز کین همچو الماس تیز
فتاد از بر فیل بر خاک خوار
به یک گرز برگشت از کارزار
چو هیتال دید آن رقیب سپاه
که شد کشته بلال در رزمگاه
ز سر شهپر خسروی برگرفت
ببارید خون دست بر سر گرفت
چو برگشت بخت از من خاکسار
چو شد کشته بلال خنجر گزار