شهریار نامه – بخش سیزدهم – رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید

چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ

سپهبد کمر کینه را بست تنگ

بفرمود تا اسب او زین کنند

یلان رابه نخجیر آئین کنند

نشست از بر اسب با ماهروی

برون شد ز قلعه سبک جنگجوی

جهانجوی بهزاد هم برنشست

برون آمد از قلعه چون فیل مست

چه شیرافکن آن رای نخجیر دید

تبه کردنش را نه تدبیر دید

همان نیز آمد برون از حصار

ابا باز شاهین برای شکار

سوار صد از دز بزیر آمدند

به نخجیر کردن دلیر آمدند

چو آمد به نزدیکی شهریار

ستمکاره شیرافکن کامکار

سپهبد چو دیدش برآشفت تند

کز آن تندیش رعد گردید کند

خروشان بدو گفت کای بیخرد

چه بد دیدی از من که کردی تو بد

ز مرد خردمند کی این سزاست

که رخ بربپیچی تواز راه راست

من آزاد کردم سرت را ز بند

بدی ورنه اکنون بخم کمند

بگفت این و از پی برانگیخت اسپ

کش از زین برآرد چو آذر گشسب

دگرباره آردش سر در کمند

چنانست کردار چرخ بلند

بدانست شیرافکن نامدار

که با وی نتابد بهنگام کار

عنان را بپیچید مرد دلیر

چو روبه گریزان شد از نره شیر

سپه دار برداشت پیچان کمند

چو باد از پسش راند سرکش سمند

خروشید کای مرد با نام ننگ

گریزان چرائی ز شیران جنگ

ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد

نگشتی به مزدوری دیو شاد

ترا دیو و اژده ازراه برد

هرآن چه که کندی بدان چاه برد

ندانستی ای ابله بیخرد

که بد را مکافات بد میرسد

به تنگ اندرش چون درآمد فکند

خم خام آمد برش زیر بند

ز پشت تکاور کشیدش بزیر

فرود آمد و بست دستش چو شیر

سپردش به بهزاد کاو را بدار

و گرنه تو دانی بدارش برآر

بدو گفت بهزاد کای کامران

بگویم شگفتی یکی داستان

بدارم گر او راکنون زیر بند

از او بر من آید دمادم گزند

من و این دلاور ز یک مادریم

بدین قلعه با هم کنون یاوریم

پدرمان دو باشد ایا نامدار

شگفتی بسی هست در روزگار

ز عم من ای گرد فرخنده زور

یکی دختری مانده بهتر ز حور

کنون عاشق این کس بدان دختر است

بدین کین من در دلش اندر است

بدو در نیارد سر آن ماهروی

که مهرم بدل دارد آن نیکخوی

اگر یابد از من رها مرد کین

مرا می کشد ای سوار گزین

یکی آنکه کردمت آگاه نیز

ز مکر و ز دستان بدخواه نیز

دوم آنکه این دخت را دید شست

سرش رابباید ز تن کرد بست

چه دشمن بدست آیدت کش مدار

وگرنه پشیمانی آرد ببار

بگفت این و برداشت خنجر ز کین

نه شرم از برادر نه از راه دین

بزد تیغ از تن سرش را برید

تن نامدارش به خون در کشید

ز بهر زن او را چنان کشت زار

که گم باد نام زن از روزگار

که ناگه خروشی برآمد ز دشت

سواری صد از دشت دیدار گشت

همه خسته و رنجه و زخم دار

خروشان و جوشان چو ابر بهار

قبلی «
بعدی »