برفتند باری چو کبک از دره
زدند از حرم خیمه بر پنجره
بدیدند بزمی چو خلد برین
پر از ماهرویان ماچین و چین
خروشنده بد سام چون پیل مست
برون رفته از دست و ساغر به دست
پر مشک بر ارغوان ریخته
به موئی دو صد زنگی آویخته
به گرد گل از سنبلش سلسله
زده حلقه بر مشتری سنبله
کله کج نهاده کیامورثی
میان تنگ بسته چو طهمورثی
دو ابروی مشکینش از دلبری
کشیده کمان بر مه و مشتری
قضا را در آن بزم چون روز قدر
نمایان رخ سام چون ماه بدر
پریدخت چون سام یل را بدید
چو لاله دل خسته در خون کشید
رخش دید و از دل در آتش فتاد
چو شمع از غمش سر در آتش نهاد
ز باغ رخش برگ خیری برست
به خون جگر دست از جان بشست
سهی سروش از غم چو چنبر بماند
چو سرو سهی دست بر سر بماند
به خیری بدل کرد گلنار را
به خون درنشانید خونخوار را
دو برگ گلش گشت زرنیخ پوش
دو چشمش دکان جواهر فروش
به لولو خراشید عناب را
به فندق تراشید مهتاب را
پرینوش را گفت ای پرفریب
چه کردی که بردی ز جانم شکیب
به یک دم بر آتش نهادی مرا
به افسوس بر باد دادی مرا
دمم دادی و در دمم سوختی
زغم در دلم آتش افروختی
رهی پیش آمد که پایانش نیست
فتادم به کاری که سامانش نیست
بدین غم توام رهبری کردهای
ز جانم درین ره بری کردهای
ولیکن چه درمان که خود کردهام
ز جانم درین ره بری کردهای
ولیکن چه درمان که خود کردهام
خطا کردم و نیک بد کردهام
شدم صید شیرافکنی شیرگیر
که از صید شیران ندارد گزیر
همان دم که چون مه به بام آمدم
تو گفتی چو ماهی به دام آمدم
چو مه برفکندم ز عنبر کمند
چه افتاد که افتادم اندر کمند
ندارم برون از تو فریادرس
کنونم درین ورطه فریادرس
بفرما که کوی حبیبم کجاست
که بیمار گشتم طبیبم کجاست
پرینوش گفت ای مه حورزاد
ز مهر رخت چشم بد دور باد
بت ماهروئی که دلدار تست
مخور غم که او هم گرفتار تست
منه درد بر دل که دردت مباد
جگر گرمی از آه سردت مباد
که گر مرغ باشد به دام آرمش
وگر صبح باشد به شام آرمش
که او را جز اندیشهات پیشه نیست
دل نازک تو خود از شیشه نیست
چو مشکین سلاسل پریشان مباش
چو مهر از جگر آتش افشان مباش
کنون باده در کام ما ریختست
که بر جان ما گرد غم بیختست
بیا تا به می شاد داریم دل
ز بند غم آزاد داریم دل
می تلخ در جان شیرین نهیم
به تلخی چرا جان شیرین دهیم
خوش آمد سهی سرو آزاد را
نگار ختن شمع نوشاد را
ز گل عارضان جام گلگون بخواست
ز می خون ز چشمان پرخون بخواست
سمن بر بتان در می آمیختند
می ناب اندر قدح ریختند
پری پیکران مجلس آراستند
طرب را فزودند و غم کاستند
چو بنشست شمع زمرد لگن
بپوشید چهره عروس ختن
یل مشتری روی خورشید رای
سر سرکشان سام گیتی گشای
قد طوبیآسا ز غم خم زده
ز دود و دم آتش به عالم زده
ز سودای جانان به جوش آمده
ز افغان دل در خروش آمده