مرو را به ره بر کنون بازدار
سخن بشنو از سام و از روزگار
چو شد سام بسته به بند گران
پریزاده زی او شدی در زمان
زمان تا زمان لابه کردی به سام
که کامم برآور برون شو ز دام
نپذرفتی از وی سخن هیچ سام
زبان را به دشنام میکرد رام
همی گفت کز نزد من دور شو
مکن جان به پیش هوس در گرو
همانا نبینی برآرام خویش
زمانی نیابی ز من کام خویش
چنین تا که شش مه برآمد برین
به هر ماه دادیش پاسخ چنین
تو این داستان را درین جا بدار
یکی داستان دگر گوش دار
شبی شاه فغفور فرخنژاد
یکی خواب دید و برفتش ز یاد
دم صبح بر تن بپوشید رخت
ز ایوان برآمد بر افراز تخت
حکیمان و دانشوران را بخواند
ز خواب گذشته سخنها براند
که خوابی بدیدم روانم بتفت
چو بیدار گشتم ز یادم برفت
سزد گر بگوئید خواهم تمام
کز اندیشه در بر دلم نیست دام
سر مؤبدان گفت گفت کای شهریار
شنو خواب خود را یکی گوش دار
چنین دیدی ای شاه شمشیرزن
که میخواره بودی میان چمن
سراپردهای بر سرت بد به پای
مهان را همه بر درت بود جای
یکی باد برخاست در دشت چین
سراپردهات را بزد بر زمین
سواری پدید آمد از ناگهان
همی خواست بر تنت سرآرد زمان
سپاهت بر او بر کمین ساختند
همه تیغ کینه برافراختند
بدان تا بدو خیره سازند کار
که یار آمدش لشکری بیشمار
سپاهت به ناگه به هم برشکست
تو رفتی سوی رزم چون پیل مست
سوار دلاور نکرد هیچ بیم
یکی تیغ زد بر تو گشتی دو نیم
از آن بیم بیدار گشتی ز خواب
فراموش شد خوابت از این شتاب
برو کرد فغفور چین آفرین
همی خواست تعبیر از آن پیشبین
بدو گفت ای تاجور شهریار
ترا ملک بر سام گیرد قرار
شود سام ناگه به تو چیردست
برآرد ز شاهیت یکسر شکست
برآشفت ازو شهریار بلند
ببستش بر پیر سعدان به بند
اراده چنین کرد پس شهریار
که مرسام را افکند در حصار