سراینده دهقان موبدنژاد
ز سام و دلیران چنین کرد یاد
که چون در سمنزار شد مهرجوی
سوی قصر دلدار آورد روی
ابا ماهسیما به شادی نشست
ز می اندوه غصه را کرد پست
چو شد مست از شاه ایران زمین
سخن راند و از نامداران کین
وز آن پس ز گردان خود سر به سر
سخن گفت از دیوزاده دگر
که چون او مرا نیست در دهر کس
کجا آذر است او و دشمن چو خس
پریدخت را بد هوس اندکی
که بیند رخ دیوزاده یکی
همیشه پریدخت سیمین بدن
به خاطر نگه داشتی این سخن
درین واقعه مهوش پاک دید
شکی در دلش از وی آمد پدید
دگرباره از پرده چون بنگرید
نشانهای او را بدانگونه دید
که سام دلاور خبر داده بود
همانا که از شیر نر زاده بود
دگر در دلش داد زین سان پیام
که این نامور هست هم سال سام
کجا دیوزاده بود نام او
گه کین بود شیر نر رام او
چو دیدش نهان با مقارن بگفت
که از وی پژوهش نما از نهفت
بگو گر توئی دیوزاده به دهر
زمانه ز نو شادیت داد بهر
به تو رام گردد دلآرام سام
درینجا شوی تو به چین شادکام
مقارن چو بشنید گردید شاد
سبک سوی فرهنگ یل رونهاد
چو آمد به لب خاک ره را سپرد
وز آن پس بپرسید از سام گرد
دگر گفت برگو به من نام خویش
بدان تا بیابی مرآرام خویش
بدو گفت فرهنگ نام من است
به زابلستان در مقام من است
به بزمم چو گرشسب بنشانده است
مرا دیوزاده همی خوانده است
کنون نیست جانم به آرام رام
مگر آنکه بینم مه روی سام
از آن پس ز صندوق پرسش گرفت
همه کاروان شد ازو در شگفت
به نزد پریدخت آمد چو باد
سراسر شنیده بدو کرد یاد
پری دخت خندان شد از آن سخن
ثنا گفت بر داور ذوالمنن
پس آنگاه او را بر خویش خواند
سخن هر چه بود از نهانی براند
ز بند جهانجوی و آن داوری
همان از پریزاد و افسونگری
نواساز گردید آن چنگ راز
که پرمایه در داد پنهان طراز
ازو دیوزاده بسی شاد شد
ز رنج ره و محنت آزاد شد
دعا کرد و گفت ای مه مهرجوی
ز اندیشه برتاب یکباره روی
کنون در محفه نشانم تو را
بر سام نیرم رسانم تو را
پذیرفت گفتار او سیمبر
که ناگه برافراخت از فتنه سر
رسیدند در دم کسان طغان
گرفتند پرسش ز راز نهان
ز هر کس گرفتند بسیار چیز
بجستند از آن پس نشان کنیز
نشان پس بجستند از آن سرکشان
نمیداد از ماهوش کس نشان
بگشتند با کاروان رزمساز
بزد دیوزاده سبک پیک باز
بدان سرکشان برخروشید و گفت
که از من بجوئید راز نهفت
غلام شهنشاه بربر منم
به دیگر غلامانش سرور منم
همانا مرا با کنیز گزین
به هدیه فرستاده زی شاه چین
کنون سوی چین است ما را هوا
شما رخ بتابید ازین ماجرا
سر سرکشان زو نشد هیچ رام
همی داد گفتار ناخوش تمام
که من مر شما را برم زی طغان
نمانم که گردید زی چین روان
برآویخت بر شد ز ناگه درشت
سبک دیوزاده مر او را بکشت
پرستندگانش کشیدند تیغ
خروشید فرهنگ برسان میغ
در ایشان درافتاد با چوبدست
تن چند را با زمین کرد پست
چو دیدند او را چنان با ستیز
بجستند ناگاه راه گریز
شتابان برفتند نزدیک شاه
چو شه را بدیدند بر روی گاه
بگفتند کز بندر رادیون
یکی کاروان از شماره برون
ز کشتی علم سوی صحرا زدند
ز ماهی فغان بر ثریا زدند
نهانی ز هر کس بجستیم باز
شدیم آگه از شاه گردنفراز
که صندوقی آورده رویش به قیر
بدو در پریپیکر دلپذیر
مه کاروان ناگهان یافته است
چو کشتی سوی بحر بشتافته است
نهان کرد او را بسان پری
کزو هر کسی را بود داوری
مه ما ز مهرو پژوهش گرفت
غلامی مر او را نکوهش گرفت
وز آن پس برآشفت چون پیل مست
سرآورد روزش به یک چوبدست
ز ناگه بدو ما درآویختیم
بسنده نبودیم بگریختیم
گریزنده گشتیم روان دیو سار
رسیدیم زی نامور شهریار
مگر شاه فرخ دهد داد ما
که از چرخ بگذشت فریاد ما
همانگه طغان شاه فغفور چین
برآشفت و بر ابرو افکند چین
نظر کرد بر نامدار انجمن
به نیرم چنین گفت کای تیغ زن
سپاهی فراز آر و برکش به راه
شتابان برو تا بر باژخواه
هر آن کس که بینی در آن کاروان
به کوشش جدا کن ز تنشان روان
چو پردخته گردی ز کینآوری
کمربند از بهر یغماگری
سراسر بیاور بر من چو باد
همین است رسم و همین است داد
کجا کاروان دارد این دستگاه
که برد روان بزرگان شاه
چو بشنید نیرم درآمد ز جا
به اسب نبرد اندر آورد پا
گزین کرد از نامداران هزار
شتابان بیامد به دریاکنار
ازو کاروان چون خبر یافتند
به نزدیک فرهنگ بشتافتند
سراسیمه گردیده و روی زرد
بگفتند با ناله و آه سرد
که آمد بد آمد به ما ای دلیر
ز کار تو گشتیم از عمر سیر
طغان شاه از زرمت آگه شده
همه روز شادیش کوته شده
گوی را که نیرم بود نام او
بجز کینه نندوخته کام او
فرستاده با لشکر نامدار
که از ما برآرند یکسر دمار
چو بشنید فرهنگ از جای جست
سر ره بدان جنگجویان ببست
خروشید کاین تازش از بهر چیست
سپهبد کدامست و لشکر ز کیست
برش راند نیرم ز کین بارگی
ازو بخت برگشت یکبارگی
چنان چوبدستی بزد بر سرش
که آسیمه گشتند همه لشکرش
ز بالای اسبش به خاک اوفکند
تنش را به خاک بلاک اوفکند
سپاهش بدو اندر آویختند
همه تیغ کینه برآهیختند
ز کین دیوزاده نگرداند روی
ابالشکر گشن شد جنگجوی
چو دیدند پیکار او کاروان
نشستند بر زین چو باد دمان
سوی رزم او سرکشان تاختند
همه تیغ کینه برافراختند
چنان دیوزاده درآمد به جنگ
که بر جنگیان کار کردند تنگ
رمیدند ازو لشکر نامدار
به مانند آهو ز شیر شکار
ندیدند چون چیرگی در ستیز
به یک ره نهادند رو در گریز
برفتند زی شهرخلخ روان
ز نیرم خبر یافت جنگی طغان
جهان بر جهانبین او تار شد
دلش آرزومند پیکار شد
فرود آمد از تخت، جنگی طغان
نشست از بر باره اندر زمان
ز گردان جنگی ده و دوهزار
برو انجمن شد پی کارزار
به خلخ روان شد چو باد دمان
به کینه کمر بست و شد تازیان
نبودش به ره یک دم او را قرار
که تا کی رساند خود از کارزار
که با کاروان ترکتازی کند
بدان جنگیان کینهسازی کند
شتابان همی تاخت با لشکری
که خود را رساند بدان داوری
به تعجیل خود را بدانجا رساند
اجل در کمین بود او را دواند
رسید او به نزدیک آن کاروان
بتندید وبر زد به ایشان فغان
بگفتا کجایست آن نابکار
که نیرم بکشت از گه کارزار
بباید که آید برم این زمان
که در دم بسوزم ورا تیره جان
به یک ضرب تیغش کنم بر دو نیم
ندارم من از پیل و از شیر بیم
چو فرهنگ بشنید این گفتگوی
سوی جنگ او تیز بنهاد روی
به پیش طغان شد ابا چوبدست
خروشید ماننده پیل مست
که اینک مر این چوب را نوش کن
همه زندگانی فراموش کن
طغان شاه ترسید و برزد عنان
سپر پیش رو داشت از نیم جان
بزد بر سر اسب آن چوبدست
بدان سان که شد باره بر خاک پست
غلامان او تیغ کین آختند
به یاری وی بارگی تاختند
سراسر سوی دیوزاده شدند
به پیکار او دل نهاده شدند
بر افلاک بر شد خروش سران
گراینده گردید گرز گران
ز هر سو به فرهنگ بستند راه
کشیدند اسب دگر بهر شاه