همانگه بیفشرد بر اسب ران
برون آمد از لشکر بیکران
به قلواد گفت ای یل نامدار
نگر تا چه بازی کند روزگار
ازین پرده نیلگون سرنگون
ندانم دگر ره چه آید برون
مگر مادر از بهر دردم بزاد
که کس را چو من درد بر دل مباد
فلک با منش کینه از بهر چیست
که بر حال خویشم بباید گریست
مرا درد چند از پی هم رسید
کزان دردها گشتهام شنبلید
یکی درد هجران یار گزین
که بادا فدایش دل و جان و دین
دگر دور مانده ز یار و دیار
فراق منوچهر فرخ تبار
چه گویم ز گردان ایران زمین
بزرگان با تاج و تخت و نگین
که هر یک مرا چون برادر بدند
گه رزم سوزنده آذر بدند
کنون از همه بدتر است رزمکار
که بر من سیه شد همه روزگار
ندیدم به گیتی بدینسان شکست
ز کینه همه باد دارم به دست
درین گفتگو بود سام دلیر
که فغفور چین اندر آمد چو شیر
گواژه همی زد به پی در سپاه
پی کینه میتاخت فغفور شاه
جهانجوی قلواد و فرخنده سام
براندند که پیکر تیزگام
بدان دشت، دیری کهن یافتند
در آن دیر دیرینه بشتافتند
چو کردند مانند سیاره سیر
شدند از شرف طالع برج دیر
چو عیسی نهادند بر چرخ پای
چو گوهر گرفتند بر سنگ جای
ز بامش چو مه سربرافراختند
در آن جلوهگه آشیان ساختند
در آن دیر بودند رهبان بسی
نیفکنده هرگز نظر بر کسی
چو دیدند زایشان نشان یافتند
بدان دیر دیرینه بشتافتند
ز بهر پژوهش به پیش آمدند
بدان هر دوان داستانها زدند
که مانند مهر از هوا میرسید
بدینگونه گرم از کجا میرسید
همه راز خود سام پهلو نهفت
پس آنگه برآورد آهنگ و گفت
دو موبدنژادیم و فرزین نسب
به چین اوفتاده ز ملک عرب
چو سلطان سیاره خنجر گرفت
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
برآمد به مه ناله کرنای
درآمد ز مه تا به ماهی ز جای
ز سم ستوران پرخاشجوی
بدین دیر فرخنده کردیم روی
مگر پاکمان در پناه آورد
ز ماهی به ایوان ماه آورد
درین گفتگو پهلو نیکخواه
که آمد دگرباره فغفور شاه
همه گرد بتخانه لشکر گرفت
خروش سواران همه برگرفت
از افراز قلواد بر شد به پست
حصار صنمخانه را در ببست
همانگه به خونریزی آورد روی
از آن بتپرستان روان کرد جوی
از آن پس درآمد به بالای دیر
چو سیاره میکرد در برج سیر
چو شب بود فغفور با لشکری
فرود آمد و کینه شد اسپری
نخفتند آن شب دو آزاده خوی
به درگاه دادارشان بود روی
زبان بهر خواهش بیاراستند
همی نیرو از دادگر خواستند
بگفتند کای داور آب و خاک
نوانیم هر دو ز بیم هلاک
تو مپسند کز دست این کافران
بمانیم بیچاره و ناتوان
ببینم دگر روی آن دخت شاه
همان قلوش گرد زرین کلاه
مر آن دیوزاده یل نامور
که از وی هراسان بود شیر نر
چو او چوبدست اندر آرد به جنگ
که شه را به رزمش نباشد درنگ
زمان تا زمان میرسد شیر دل
ز رزمش شه چین و ماچین خجل
بگفتند با خود مر این داستان
بخفتند با دیده خونفشان
چو رخساره بنمود از چرخ شید
سپاه شب از تیغ او سرکشید
نشست از بر پیل فغفور چین
گران لشکرش هم درآمد به زین
به رسم گواژه یکی نامدار
خروشید کای شاه خاوردیار
سزد گر برون آئی از بهر جنگ
که شه را به رزمت نباشد درنگ
خروشید از باره سام دلیر
که اینک برون آمدم همچو شیر
بگفت این از افراز شد سوی پست
به کهپیکر بادپا برنشست
در قلعه بگشاد قلواد گرد
برون آمدند از پی دستبرد
به آن لشکر بیکران برزدند
همی بر سران گرز و خنجر زدند
گه صبح تا روز نیمی گذشت
ز دشمن فکندند بی حد ز دشت
نبدشان ز خصم ستیزنده باک
سران را سپردند سر در مغاک
ز ناگه هوا همچنان گرم شد
که پولاد از گرمیش نرم شد
بماندند آن هر دو بیرون ز جا
بجستند نیرو همی از خدا
بگفتند کای داور کارساز
توئی آفریننده بینیاز
به سختی ستمدیده را یاوری
به ما یاوری ده درین داوری
درین گفتگو بود کز روی دشت
یکی گرد تیره نمودار گشت
سپه را سپهدار فرهنگ بود
از آن تیغ فرهنگ بیرنگ بود
برش قلوش یل همی راند بور
چو آگاه گشتند از آن جنگ و شور
به یک ره علمها برافراختند
پی رزم و کین تیغ را آختند
خروشنده شد دیوزاده چو شیر
بر شاه چین رفت از ره دلیر
چو با وی به کین شاه چین شد درشت
به ضربی که زد پیل شه را بکشت
سپاهش به یاری برانگیختند
ابا دیوزاده برآویختند
بیاورد قلوش به یاری سپاه
پریدخت هم شد سوی رزمگاه
خبردار گردید فرخنده سام
که آمد ز ره طوطی خوشخرام
بسی شاد شد پهلوان جهان
تو گفتی مگر تازه گشتش روان
قوی گشت از آن خوشدلی همچو کوه
زمین زیر ستم ستورش ستوه
درآمد به میدان چو شیر نبرد
رسانید بر چرخ گردنده گرد
ز روی پریدخت گردید شاد
پس آنگه به جنگآوران رو نهاد
گریزندگان نیز بازآمدند
به یاری پهلو فراز آمدند
نشست از بر اسب فغفور چین
پر از دست و پا بود روی زمین
دلش بود از دیوزاده ستوه
برانگیخت هر سو به رزمش گروه
نیامد به فیروزیش هیچ بهر
دگر ره گریزنده شد سوی شهر
پس وی همی رفت فرهنگ راد
همانا نبودش ز آرام یاد
دمادم ز زخم گران چوبدست
یلان را ز باره همی ساخت پست
دل شاه گشته از آن دردناک
که از چوب گردان فکنده به خاک
همی گفت هرگز خردمند مرد
نجسته است با دیوزاده نبرد
به شهر اندر آمد شه کینهور
ز بس بیم دل شهر را بست در
بتابید رخ دیوزاده به جنگ
بر پهلوان شد چو شرزه پلنگ
ببوسید پای جهاندیده سام
رخش بوسه زد پهلو نیکنام
سراپرده و ساز فغفور شاه
به دست اندر آورد با پیل و گاه
همه جنگ و با ساز جنگی طغان
کشیدند نزد جهانپهلوان
بر آن دشت لشکر بیاراستند
که دریافتند آنچه میخواستند
نشاندند بر تخت زر سام را
به بر درکشیدند آرام را
کشیدند بر دامن کوهسار
سراپرده و خیمه زرنگار
فکندند تختی به بالاش زر
ز بهر پریدخت والاگهر
چو شد سرخوش از می گو کینهخواه
درآمد به خرگاه و بر شد به گاه
برافکند بر نسترن پرده را
چمن کرده از رخ سراپرده را
گلش خنده بر برگ نسرین زده
لبش شور در جای شیرین زده
شکستهزا بروش دست کمان
شده اژدهافش نفس در کمان
طبر زد غلام و شکر بندهاش
همه شور قند از شکرخندهاش
رخش رونق گلستان میشکست
قدش پشت سرو روان میشکست
دهان را ز یاقوت لب قوت داد
عقیقش طراوات به یاقوت داد
قمر را مهش دست بر جبهه بست
رطب را لبش خار در پا شکست
ز گلگون رخان جام گلگون به خواست
دل ریش وی از قدح لاله خواست
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش غم بسوخت
ترنمنوازان پردهسرا
فکندند دستان به پردهسرا
خوش آن دم که در پرده سازند ساز
کنند از رخ دلبران پرده باز
چو رامشگران پرده بنواختند
بتان پرده از رخ برانداختند
خوش آن دم که در بزم شاهنشهی
کنند آهوی دلبران فرهی
خوش آن دم که نوشین لب بادهنوش
گهی نیش یادت کند گاه نوش
ولیکن بجو از جهان کام خویش
که گاهی چو نوش است و گاهی چو نیش
چو دانی که بر سر نگیرد قرار
گرش میتوانی به شادی گذار
وز آن سو چو فغفور شد سوی شهر
ز پیکار و کین اندهش بود بهر
یکی هفته با سروران سپاه
ز بهر پسر شد فغانش به ماه
هم از بهر دختر دلش بود تنگ
همی خواست کز ریوش آرد به چنگ
همان عالمافروز آگاه شد
که مهروی در خرگه شاه شد
دگر ره دلش پر زغم شد پری
همی بود در فکر حیلتگری
چو یک هفته در پیش مه بود سام
به هشتم چو باز یمن گشت رام
بیامد نشست از بر تخت زر
برش دیوزاده فرو برده سر
نشستند در پای تختش سران
ستادند در خدمتش سروران