شگفتی دلیر است این اژدها
که دارد سر رزم با ابرها
درین گفته بنهاده چون گوش هوش
یکی نیمتن بود با گوش هوش
به افسونگریها نبودش نظیر
نمودی به تموز مه زمهریر
به جادوگری برشدی بر سپهر
به زیر آوریدی همی ماه و مهر
ورا نام تنبل بدی در جهان
بلائی بدی بهر مردم نهان
به تنبل چنین گفت آنگاه گوش
که آنچت بگویم تو بگشای گوش
یکی جادوئی کرد باید به سام
مگر کشته گردد همان خویشکام
وگرنه برآرد ز ما رستخیز
ببرد تن ما به شمشیر تیز
چو بشنید تنبل زمین بوسه داد
به پیکار جادوگری رو نهاد
یکی کرد افسون به سام سوار
که شد تیره بر پیش او روزگار
دو چشم سپهدار ازو شد سفید
دل سام سالار شد ناامید
بدو گفت ملاح کای پهلوان
نگفتم ز جادوی تیره روان
مباش ایمن ای سرور سرورو
حذر کن به نزدیک ایشان برو
نکردی به گفتار من هیچ گوش
کنون افتادیم در چنگ گوش
جهان تیره شد پیش ایشان همه
شبان را نکردی جدا از رمه
جهان همچو شب شد بر ایشان سیاه
نه خورشید دیدند روشن نه ماه
فروماند سالار در آن جزیر
دو دید سپید و دو عارض زریر
به ساحل فتادند دل ناامید
همی هر کس امید از دل برید
بنالید سام سپهبد یکی
به یزدان که جز او نبد بیشکی
همی گفت کای پاک پروردگار
همه نیک و بد از تو آید به کار
همه روشن و هم سیاهی ز تست
در گاو تا برج ماهی ز تست
به گیتی توئی جان ده و جانستان
که بر ماه همی تیره شد آسمان
مرا پیش نامد چنین روز بد
بدو نیک گیتی به مردم رسد
به هر نیک و بد گشتهام هر دیار
بشد روزگارم ز هجران یار
مرا از وصال پریدخت ماه
همی شادمان ساز ایا پادشاه
همی گفت و نالید و رو بر زمین
ببخشید بر وی جهان آفرین
وز آن رو نشست از بر گاه گوش
نهاده به سر سو در آن راه گوش
که ناگه درآمد به پیشش پری
بیاراسته رخ پس داوری
به دنبال مه بود فرهنگ دیو
که گیتی از آن دیو بد پرغریو
نوشته بدو شاه دیو و پری
که ای گوش نیمه مکن داوری
چنین دان که این پور نیرم بود
به نیرو به گیتی چو او کم بود
برادر پسر گرد گرشاسب است
جهاندیده از تخم شیداسب است
چنین تا به طهمورث دیوبند
نیایند بر شاه خود ارجمند
بدینها نه خوبست کردن بدی
بیندیش از فره ایزدی
که او خود سرانجام یابد رها
پس آنگه تن تو ندارد بها
همان تنبل آن جادوی بدنهاد
بر من فرستش به مانند باد
که تا سام را وارهاند ز بند
تن تو نیابد ز بندش گزند
وگرنه به جنگ تو لشکر کشم
چه لشکرکه کشور به کشور کشم
بیارم به رزم تو چندان پری
که روی زمین را دگر ننگری
که من بندهام پیش فرخنده سام
همین است پیغام من والسلام
چو بشنید ازو این سخن شاه گوش
بر آن گفتهها هیچ ننهاده گوش
بغرید آن شاه نیمه تنان
بیندیشم از شاه اهریمنان
که تسلیم جنی که باشد به دهر
که نوشم کند در جهان همچو زهر
برآرم دمار از تن او به جنگ
ندیدست تسلیم جنی پلنگ
نه تهدید گوید سخن از مصاف
بدین گونه گوید سخن از گزاف
بگیرم همه کشورش را به زور
کنم تیره بر چشم او ماه و هور
به پاسخ بدو گفت فرهنگ دیو
که چندین چه داری به هرزه غریو
نداری تو از شاه تسلیم بیم
که خود را بپوشی به زیر گلیم
بجنبد سپاهش چو دریای روم
بلرزد ز بیمش همه مرز و بوم
زمین و زمان پر ز دیو و پری
کند چون درآید گه داوری
همه روی گیتی شود قیررنگ
چو تسلیم روی آورد سوی جنگ
مبادا که او کینه پیش آورد
ابر اژدها خم نیش آورد
به گیتی ورا سرسری دیدهای
که خود را به رزمش پسندیدهای
سخن بشنو از من مکن سرکشی
به خیره میفروز خود آتشی
که از عهده آن نیائی برون
همه تخت و بختت شود سرنگون
چو گوش این سخن را ازو گوش کرد
چو دریا ز کینه یکی جوش کرد
بدو گفت کای دیو وارونه رای
ز خیره چرا گشتهای ژاژخای
به من پادشاهی سزد در جهان
که با من نتابد کسی از مهان
نه از شاه تسلیم و نه ز اهرمن
نتابد کسی پیش این نیم تن
چو جمشید کو داشت دیو و پری
نتابید با من به زورآوری
چو طهمورث و باز هوشنگ شاه
سیامک کیامرث با دستگاه
چو آدم که فرزند ازو شد پدید
هم اینها که گوش تو از من شنید
به من بر برابر نیاید به زور
سیه گشت از بیم من چشم هور
ده و دو هزار است عمرم به سال
که نامد کسی پیش من یا همال
نترسیدم از هیچ کس روز جنگ
نه از آدم و دیو و شیر و پلنگ
بدو گفت فرهنگ با فر و هوش
که تسلیم چون آورد کین و جوش
به هم برزند مرز این نیم تن
تو را نیز سازد ز جوش کفن
به خیره چرا پاسخ آری به من
نه آخر تو را هست یک نیم تن
چو ناقص پدید آمدی در جهان
مکن سرکشی پیش شاهنشهان
به ما ده همان تنبل بدکنش
بدان تا بماند به جانت منش
رها ساز سام سرفراز را
همان پهلو گرد کین ساز را
وگرنه جهان تیره سازی به خود
دو چنگال ما را بیازی به خود
برآشفت ازین گفته آن نیم تن
بگیرید گفتا مر این اهرمن
که باشد بدین سان هم ایدر به زور
بدان تا بداند چسانست هور
بدو حمله کردند نیمهتنان
به یک دست لیکن چو اهریمنان
ز جا جست فرهنگ کآید به جنگ
گرفتند او را ببستند تنگ
پریزاد را گفت آنگاه گوش
که رو پیش تسلیم بی رای و هوش
بگویش که ای خیره تیره رای
نباید که بنهی درین مرز پای
وگرنه برآرم ز تن جان تو
کنم مرگ را نیز درمان تو
ز خود بین و اندیشه و مکر جو
به هرزه مکن این چنین گفتگو
برون شد پریزاد و رفتند هوش
بیامد بگفت آنچه دید او ز گوش