از آن رزم و آشوب و آن گردار
دمان شمسه آمد بر آن کوهسار
نگه کرد تنبل به یک سو بدید
کز افسون او چرخ بد ناپدید
نشسته به یک دست آن رزمگاه
زبان پرفسون بهر تسلیم شاه
روان سوی تنبل شد آن پاک دید
بیاراست هنگام گفت و شنید
چو آمد به نزدیک دشمن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
بدو گفت کای گرد تنبل پرست
که گیتی درآری همه زیردست
ندیدم به گیتی به نیروی تو
به افسون و آن زور بازوی تو
تو از جان و از تن بسی برتری
که زیبد که باشی تو شاه پری
ز تسلیم بیرای با فر و هوش
که بر خیره کوشد ابا شاه گوش
ز بهر یکی آدم بدنژاد
که نامش بود سام ناپاکزاد
جهانی به هم برزند خیره خیر
سر تاج و تخت خود آرد به زیر
به گیتی مبیناد هرگز خوشی
به هرزه برافروخته آتشی
چو بشنید تنبل بخندید ازو
بدو گفت ای دلبر مشک مو
کئی تو چه نامی به شیرین زبان
که شکر نثاری مرا در دهان
شگفتی جمالی بدش دلربا
دل تنبل جادو آمد به جا
به پاسخ بدو گفت آنگه پری
منم دخت رحمان یاد آوری
مرا نام شمسه بخواندست باب
منم شمس و شاگرد من آفتاب
گریزانم از مادر و از پدر
تو را شوی بگرفتم از ماه و خور
دلم گشت از کین بابم به جوش
که لشکر کشیدست بر شاه گوش
بگفت و به تنبل نگه کرد ماه
رخی دید مانند قیر سیاه
یکی زشت پتیاره نیمتن
که بودی پری روی هر انجمن
ولی تنبل نیمتن گشت نرم
ندانست کش سر ببرد چو غرم
زمانی برآمد پس آن سیمبر
فرو ریخت از درج گوهر گهر
چو آمد به گیتی مر او را به سر
نشاید که بینا شود بدگهر
دگرباره پیکار و جنگ آورد
جهان را بر گوش تنگ آورد
بدو گفت تنبل که انده مدار
که شد تیره بر چشم او روزگار
وگر او نبیند خوشی در جهان
ازو بخت برگشت تا جاودان
که بس خیره مردست و بس بدسگال
به خورشید مردیش آمد زوال
نبیند دگر روی گیتی به چشم
ازو هر دو گیتی شده پر ز خشم
بپرسید شمسه که ای پرهنر
زمانه نیارد چو تو نامور
به گیتی چه درمانش باشد ورا
نباید کزین درد یابد رها
بدو گفت تا من به گیتی درم
درست است این نیمتن پیکرم
گرفتار درد است فرخنده سام
رهائی نیابد ازین بخت رام
ولیکن مرا عمر باشد دراز
تن من نیابد به دندان گاز
همانم به گیتی نباشد کسی
فریبنده باشم به عالم بسی
ز چنگال من هیچکس جان نبرد
اگر شاه اگر پهلوانست گرد
نیارد کسم کشتن اندر جهان
فراوان بدیدم ز شاهنشهان
به هر هفتهای یک شبم هست خواب
دگر ره نشسته دلم پرشتاب
بپرسید ازو گفت آن شب کس است
که تو آتش و دشمنت چون نی است
بخندید ازو تنبل تیره روز
بدو گفت کای شمسه دلفروز
تو را چیست با من ازین گفتگو
چه جوئی ز پرسیدن مو به مو
نشاید تو را کینه در دل بود
چنین گفتگو کار مشکل بود
بدو پاسخ آورد آنگه پری
که ای نتبل شیر با داوری
همیشه به گیتی تو شادان بوی
غم از دل رها کرده خندان بوی
که بس شیرمردی و روشن روان
سزد شاه باشی به هر دو جهان
ز افسون به من نکتهای یاد ده
وز آن جان دشمن همه باد ده
که خواهم به تنبل همه جادوئی
فراگیرم از کینه بدخوئی
بدو گفت امشب تو بیدار باش
ز کارم سراسر هشیوار باش
سپیده بگویم چه بایست کرد
که از جان جادو برآری تو گرد
سر هفته بد خواب آورد زور
همی دیده بخت او گشت کور
سر خود بدان گونه بنهاد پست
به خواب اندرون شد به مانند مست
چو شمسه چنان دید کو شد به خواب
برآورد آن خنجر پر ز آب
همی خواست کو را زند بر دو نیم
ولیکن ز تنبل دلش داشت بیم
چو در خواب شد دیو وارونه بخت
یکی نعره زد سنگ شد لخت لخت
چنین گفت کای شمسه خیره سر
همانا به خونم ببستی کمر
چو بیدار گردم هلاکت کنم
درین دشت تیره به خاکت کنم
نگه کرد شمسه همه پیش و پس
ندید اندر آن کوه و در هیچکس
دگر ره برآورد شمشیر تیز
که آرد به جانش یکی رستخیز
دگر نعرهای زد همی پرنهیب
تو گفتی که گردون درافتاد شیب
چنین تا سه نوبت همی نعره کرد
که از بیم او شمسه گردید زرد
سراپاش چون بید لرزنده ماند
از آواز آن دو به جان زنده ماند
به ناگاه تنبل ز جایش بجست
همان شمسه با تیغ هندی به دست
بزد بر کمرگاهش از روی بیم
که شد تنبل از ضرب تیغش دو نیم
سر نیم تن را جدا کرد ماه
از آنجا روان شد سوی رزمگاه
بغلطید در خاک و خون دیو دون
یکی دود از پیکرش شد برون
همه دشت گردید مانند روز
برافروخت خورشید گیتیفروز
به یک دم سپاهی سر اندر کشید
همان چشم گردان جهان را بدید
بدانست فرخنده سام سوار
که ایزد برافروختش نام و کار
ستایش نمود آفریننده را
کز ایدر رهانید این بنده را
همان گرد قلواد و شاپور شیر
خردمند فرخنده ملاح پیر
به یزدان دادار جان آفرین
نیایش نمودند و رخ بر زمین
که بر جان و بر چشم گردید باز
خدیو جهان پاک دانای راز
پس از آفرین پهلو کامیاب
نشست از بر زین جنگی غراب
به گردن برآورد گرز گران
روان شد به پیکار جادوگران
همان گوش جادو و دیو و پری
به هم ریخته از ره داوری
همان نیم تن اندر آوردگاه
شکست آوریده به تسلیم شاه
پر از غم در اندیشه تسلیم شاه
ز گوش بداندیش در رزمگاه
که برخاست ناگاه آواز سام
چو شیری که بیرون شود از کنام
همی گفت ای بدگهر نیم تن
ندانسته یزدان به هر انجمن
همه کار تو تنبل و جادوئی
ندانسته جز کژی و بدخوئی
منم سام پور نریمان شیر
که روئینه دیو اندر آرم به زیر
همان دیو املاق نراژدها
ز چنگال شیرم نیابد رها
به من روی گیتی سیه ساختی
همه کار خود را تبه ساختی
به فرمان یزدان رها یافتم
رهائی ز نراژدها یافتم
ز سام یل این زور بازو ببین
ز پیکار جادو تو نیرو ببین
بدان پس ببینی که ایرانیان
چگونه به میدان ببسته میان
چسان است پیکار یزدان پرست
که بر چرخ گردان بیازیده دست
بگفت و برانگیخت از جا غراب
چو کشتی که آید به دریای آب
یکی حمله آورد بر نیمتن
برآورد کوپال لشکرشکن
چو تسلیم آواز سام سوار
به گوش آمدش اندر آن کارزار
بدانست کان شمسه سیمبر
فکندست از تن سر بدگهر
ازو سام پهلو رها یافته
به میدان آورد بشتافته
به رحمان جنی چنین گفت شاه
که سام نریمان ازین رزمگاه
درآمد به میدان نیمه تنان
برآورد بازو به گرز گران
بگفت و به گردون برآمد غریو
که آمد سپهدار سالار نیو