چنین تا برآمد عروس سپهر
برافروخت بزم فلک را به مهر
نشست از بر جمله لاجورد
ز عکسش جهان گشت یاقوت زرد
سپیده دمان سام آمد به گاه
طلب کرد آنگاه تسلیم شاه
بدو گفت کای شاه دیو و پری
مرا راه دور است و پر داوری
ز هجر پریدخت جانم به تاب
برون پر ز آتش درون پر کباب
خبر پرسم از راه دشوار دور
شتابم ببینم چه آید ز هور
کدام است راه و چه آید به پیش
که شستم دو دست از دل و جان خویش
به پاسخ چنین گفت تسلیم شاه
کز ایدر بود شهر من پیش راه
وز آنجا به خشکی کشد یکسره
همی شصت فرسنگ بینی دره
سراسر در آن آتش شعله ناک
کزو مهر و مه هست بیم هلاک
که دوزخ نهادست شداد نام
فراوان در آنجا ددان را کنام
که پیوستهشان جای در آتش است
همه جای دیوان مردم کش است
سمندر به نام است سردارشان
که آتش فروز است همه کارشان
همه چرمشان پای تا سر بود
همان روغنی کز سمندر بود
در آتش بسوزند آنجا روان
کجا ده هزارند ای پهلوان
چو ز آنجا گذشتی همه بام و خشت
دگر شصت فرسخ ببینی بهشت
درختانش وز قصر آورده سر
درافکنده در قصر او خشت زر
بسی ماهرویان هر مرز و بوم
وز ایران و توران و هر مرز و بوم
ز هر مرز کشور کشیده به زور
همه نامشان کرده غلمان و حور
چهل قصر در باغ زر ساخته
ز لعل و ز یاقوت پرداخته
به پاسخ بدو گفت پس پهلوان
کز ایدر شتابم بدان جادوان
براندازم آن دوزخ و هم بهشت
فرود آورم قصر زرینه خشت
چو ایدر شتابم به آن بدگمان
تو از پس بیا همچو تیر از کمان
همه باغ زر را تو تاراج کن
تن و جان دشمن تو آماج کن
که شداد را من به پا آورم
پرستش به یزدان خدا آورم
بگفت و درآنجا به کشتی نشست
به یاد پریدخت گردیده مست
به دریا درآمد سپهبد چو باد
روان شد به پیکار شداد عاد
همان شاه تسلیم با لشکری
ز پس راند با دیو و جن و پری
سپهبد ز یک مه به دریا گذشت
سر ماه پیدا شد آن کوه و دشت
که از دور او چرخ گشته کبود
شنیده بدیدش بدان سان که بود
همی راند کشتی به دامان کوه
زمانه از آن کوه آتش ستوه
به خشکی درآمد جهاندار سام
که آنجا بدی جادوان را کنام
وز آن جای برگشت ملاح پیر
دگر ره روان شد بدان آبگیر
سپهبد روان شد به سوی دره
همه دود و آتش بد آن یکسره
همه کوه سر تا به سر سوختش
میان دو کوه آتش افروختش
همه هیزم او ز آدم بدی
ز بیداد او آدمی کم بدی
سپهبد روان شد به سوی دره
که بد دود و آتش همه یکسره
سپهبد همان جای آمد فرود
به یزدان فرستاد چندین درود
که ای پاک یزدان با رای و داد
چگونه است این کار شداد عاد
که گم گشته از راه کیهان خدیو
به بیره فتاده به فرمان دیو
مرا بخش نیروی و بازوی جنگ
که آرم سر نام او زیر سنگ
نمانم کنون نامش اندر جهان
که باشد مرین دیو از گمرهان
براندازم این دیو گم کرده راه
جهان را کنم پیش چشمش سیاه
درین بد که برخاست لرزان ازو
سپهبد شگفتی بماند اندرو
نگه کرد سالار پتیارهای
تو گفتی که بد آهنین پارهای
عمودی به گردن چو یک لخت کوه
که در زیر پایش زمین بد ستوه
گروهی ز دیوان پس و پشت او
ز جادو زمین بود در مشت او
دهان همچو غاری گشاده ز هم
دمان از دهانش همه دود و دم
به روغن بمالید سر تا به پای
غریوان چو تندر درآمد ز جای
بغرید کای بخت برگشته مرد
نفس را کنی بر گلوگاه سرد
چرای سوزی دوزخ شتابی چو باد
ندانی مگر نام شداد عاد
چه جوئی وز ایدر چرا آمدی
بدین کوهسار از کجا آمدی
چه نامی مگر خویش گرشاسبی
ز جمشید و ازعم شیداسبی
وگرنه دگر کس درین جایگاه
نیاید کس از بیم شدادشاه
مر این کوه را نام آذر بود
هر آن کس که جوید دلاور بود
کجا رفت خواهی مرا تو چیست
بدین زندگانی بباید گریست
مگر جان خود را نخواهی همی
کزین سان تن خود بکاهی همی
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که ای دیو برگشته نابکار
تو نشنیدهای نام گیتی ستان
یل نامجو سام روشن روان
به عشق پریدخت فغفور چین
کنون رو نهادم به مغرب زمین
دهم جان دیوان مغرب به باد
بگیرم سر تخت شداد عاد
نبخشم ازیشان یکی را امان
به خاک اندر آرم سر بدگمان
چنین گفت کو را سمند منم
نگهبان این کوه آذر منم
مرا آفریده است شداد عاد
ز بهر عذاب تن بدنهاد
هر آن کس که او را نداند خدای
ستایش نیارد بدان رهنمای
بسوزم به آتش تن و جان اوی
که نبود جز این هیچ درمان اوی
همی ده هزارند دیوان جنگ
درین کوه آتش درین تیره سنگ
همین دم سیه سازم این کار تو
به آتش بسوزم تن زار تو