درآوردگه عوج را بدید
بدان گونه گفتار او را شنید
یلی دید با ساز آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
چو دید آن خوش آینده خوب چهر
که بردی ازو رنگ و رخسار مهر
دو تا گشت عوج و بغرید سخت
که ای بیخرد مرد برگشته بخت
شناسی کیم من مرا نام چیست
ندانم نریمان که و سام کیست
به دریای مغرب نهنگام خورم
همه چرم شیر و پلنگان خورم
نریمان و گرشسب و کورنگ شاه
ندانم در آوردشان پر کاه
یکی پند نیکو ز من گوش کن
رگ بدخوئی را فراموش کن
گلی از جوانی نچیدی به دهر
یکی کام دل را ندیدی به دهر
مبادا شوی کشته بر دست من
گلویت درافتد ابر شصت من
تنت را به خورشید بریان کنم
دل مهر بر جانت گریان کنم
به پاسخ بدو گفت سام سوار
که بیهوده گفتار ناید به کار
بیا تا ببینم چه داری به چنگ
نشاید در آورد کردن درنگ
بگفت و سر و پای او بنگرید
شگفتی فرو ماند و لب را گزید
همه دشت پر گشته از پیکرش
ورا بود تا پشت پا صد ارش
یکی را به زانوش فرسنگ بود
زمین و زمان بر تنش تنگ بود
بغرید ازو عوج چون تیره ابر
که در بیشه بشنید بانگش هژبر
برآورد آنگاه گرز گران
جهان تیره شد از کران تا کران
بگرداند و انداخت بر سام شیر
سپر بر سر آورد گرد دلیر
ز پشت غراب تکاور بجست
دمنده به ماننده پیل مست
بدزدید پایش دلیر گزین
چو رد شد ازو خورد اندر زمین
که گیتی بلرزید بر پشت گاو
نیاورد ماهی از آن گاو تاو
زمانه بلرزید بر یکدگر
تو گفتی فلک گشت زیر و زبر
سپهدار ازو در شگفتی بماند
بسی نام جان آفرین را بخواند
که زینگونه آدم ازو شد پدید
که هرگز زمانه نه دید و شنید
دگرباره گرز گران برفراخت
سپهبد هم از کینه بر وی بتاخت
برآورد شمشیر جمشید جم
گره در برو زد چو شیر دژم
چو افکند گرزش سوی پهلوان
بزد تیغ بر گرز تیره روان
که از زخم گرزش به دو نیم شد
دل عوج از آن زخم پر بیم شد
خم آورد بالا و یازید دست
کف آورد بر لب چو پیلان مست
همی خواست تا دررباید ورا
به خورشید رخشان رساند ورا
سپهبد بزد تیغ بر دست عوج
درافکند خود تیغ بر شصت عوج
جهان تیره شد پیش آن نابکار
خروشید مانند ابر بهار
که سام دلاور کمان برکشید
به زه کرد و آنگه کمان برکشید
خدنگی برون کرد مانند آب
نهاده بر او چار پر عقاب
خدنگی که پیکانش الماس بود
تن کوه پیشش چو قرطاس بود
خدنگش بپیوست اندر کمان
برآورد دستش سوی بدگمان
بزد تیغ بر ساق آن بدسگال
که آگه نشد هیچ ازو یال و بال
خدنگ دگر راند سالار شیر
چو انداخت نامد ازو جایگیر
همی تیر زد تا زهش پاره شد
به دل گفت کین رزم یکباره شد
چه سازم برین بدکنش خیره دیو
که از جان گیتی برآرد غریو
ندیدم چنین دیو نراژدها
تن کس نیابد ازین دد رها
به من گر ببخشد مگر کردگار
برآرم ز جانش به میدان دمار
وگر من شوم کشته بر دست او
کسی جان نبردست از شصت او
بگفت و بگرداند بر دیده آب
فرود آمد از پشت جنگی غراب
زره دامنش را بزد بر میان
بنالید بر داور داوران
کمند دلیری یکی برگشاد
درافکند بر دست و پایش چو باد
چو بر پای او بند شد آن کمند
بزد دست و رد کرد دیو نژند
ابر پشت پایش درآمد دلیر
درآورد شمشیر سالار شیر
بزد تیغ دیگر به زانوی عوج
برآشفته گردید از خوی عوج
چو ببرید زانوش از تیغ تیز
تو گفتی برآمد ازو رستخیز
بیفشاند با عوج از تاب درد
بیفتاد بر خاک شیر نبرد
ز کینه دگر باره برداشت پا
بیفکند بر سام رزمآزما
گران استخوانش به خاک افکند
تن پهلوان را به هم بشکند
سپهبد سنان را برآورد راست
بزد بر کف پاش زان سان که خواست
سنان شد شکسته ابر زیر پا
برآمد غریوی از آن بدلقا
ز دردش ابر خاک میدان نشست
کف پا به میدان گرفته به دست
سپهبد برآمد به پشت غراب
به سوی سپاهش براند از شتاب
برآورد شمشیر و برگفت نام
منم پور نیرم سپهدار سام
نه از عوج ترسم نه از اژدها
نه سیمرغ و ارقم نه از ابرها
ز نیروی یزدان نترسم ز کس
ندارد به من هیچکس دسترس
جهاندار دادار یار من است
سر اختر اندر کنار من است