چو لعل از خور کان برآورد سر
ز زربفت کوه کمرکش کمر
شه مشرق از تیغ که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
به دشتی فتادند بس هولناک
که از هول او دیو گشتی هلاک
همه پر ز شر بود پر شعلهزار
به جای گیا بسته بر نوک خار
نخورده زمینش بجز آفتاب
ندیده است ریگش یکی قطره آب
سمومش چو آتش فروزان شده
سمندر در آن دشت سوزان شده
زمین تابه و ریگ سوزنده بود
دل شعله در وی فروزنده بود
چنان ریگ گرمش زمین تاب بود
که نعل ستوران در آن آب بود
فروماند از راه رفتن غراب
تن پهلوان زیر خفتان کباب
بیفتاد شاپور در ریک گرم
ز گرمی بدرید بر تنش چرم
همان گرد قلواد بیتاب شد
به هر سو شتابان پی آب شد
سپهبد شگفتی در آن ره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
که ای دادگر ایزد دستگیر
ازین دشت خونخوارهام دستگیر
تو دانی نهان من و آشکار
که چونست احوال سام سوار
دلم پر ز دردست و جان پر الم
رهم دور و تن زار و جانم دژم
نه راهی که جانان به دست آورم
نه شادی که بر غم شکست آورم
نه نوشی که جان را درآرم به جای
نه هوشی که تن را درآرم ز پای
شگفتی مرا درد پیش آمدست
که رنجم ز هر بار بیش آمدست
بگفت و بیفتاد بر روی خاک
دهان گشت از تشنگی چاک چاک
دل از جان شیرین روان برگرفت
تو گفتی که آتش به جان برگرفت
زمانی چو در خاک گریان بخفت
بر آن ریگ تفتید بریان بخفت
که ناگاه بانگی برآمد بلند
که ای نامور پهلو دیوبند
بدین ره چرا آمدی پویهپوی
ندانی که این رنجت آمد به روی
نیامد کسی سوی این راه سخت
مگر آن که برگشت از فر و بخت
شگفتی بود راه شهر زنان
نتابد کسی سوی این ره عنان
به مردان خطر دارد این راه شوم
نزیبد به مردان این مرز و بوم
کنون چون گذارت بدین ره فتاد
تو را هوش فرخنده در چه فتاد
یکی پند ایدر ز من گوش کن
مگردان ز گفتار با من سخن
یکی چشمه ساریست ایدر ز دور
درو آب بینی همه تلخ و شور
به تیمار و اندوه بسته شوی
چو خوردی از آن آب خسته شوی
دگر چشمه آب شیرین چو شهد
نشیمنگه شاه خوبان عهد
که حورا شهش نام خوانی همی
جز آن نام دیگر ندانی همی
همان دم در آن چشمه حاضر شوند
به دیدار خوب تو ناظر شوند
رهائی نیابی به گیتی ازوی
گرفتار گردی بدان ماهروی
بمانی در آن شهر تا جاودان
شوی زار و بیمار و تیرهروان
تو را گفتم ایدر تو دانی دگر
ایا نامور سام پرخاشخر
چو بشنید ازو سام بر پای خاست
نگه کرد هر سوی بر چپ و راست
همان شمسه را دید سالار گرد
که از بهر پهلو بسی رنج برد
بخندید ازو سام نیرمنژاد
بدو گفت کای دلبر حورزاد
مرا را بنمای بر چشمه سار
ببین تا چه خواهد دگر کردگار
نشست از بر اسب گرد دلیر
به قلواد و شاپور دو شیرگیر
روان شد سوی چشمه خوشگوار
به همراه شمسه چو خرم بهار
چو فرسخ برفتند از آن راه پنج
ز گرما کشیدند بسیار رنج
رسیدند نزدیک چشمه فراز
از آن آب شد شادمان رزمساز
از آن آب گشتند تازه روان
سر و تن بشست آن گو پهلوان
دگر شمسه گردید از آن ناپدید
سپهدار از آب جامی کشید
که ناگاه برخاست از راه گرد
چو گردی که گیتی همه تیره کرد
سپاهی برون آمد از تیره راه
به پیش اندر آن پادشاهی چو ماه
سراسر زنان دید شیر ژیان
همه تنگ بسته گرفته عنان
همه همچو طاوس آراسته
به هر طوق پیرایه پیراسته
چو مردان همه ساز خفتان به بر
همه ساز و اسباب یکسر ز زر
چو سام نریمان بدیشان بدید
شگفتی فروماند و دم در کشید
یکی نازنین دید چون تازه سرو
لب لعل او همچو خون تذرو
دو نرگس چو دو جادوی سحرساز
که کرده به هر سوی صد سحر ساز
رخی چون گل تازه در بوستان
دهانش به کام دل دوستان
به رخسار آن ماه خال سیاه
به مانند زنگی به شبهای ماه
لبش شور در جان شکر زده
نمک بر دل خستگان در زده
جهانی ملاحت به هم کرده جمع
چو پروانه خوبان او گشته شمع
همه نازنینان ساغر به دست
چو چشم خوش خویش گردیده مست
به ناگاه مر سام را یافتند
همان دم سوی گرد بشتافتند
یکی نازنین اسب خود پیش راند
بسی آفرین بر سپهبد بخواند
که ای مرد فرخنده شاد آمدی
بدین بوم و بر همچو باد آمدی
تو را باد فرخنده این آمدن
بدین فر و بالا چنین آمدن
سپهبد ز جا خاست بنواختش
بر مردم دیده جا ساختش
بپرسید کای نازنینان کهاید
بدین سان شتابان بگو از چهاید
کجا میروید ای پریپیکران
چه نام است سرکرده دلبران