سراینده نامه باستان
ز قلواد زد این چنین داستان
که چون راند بر ابرش تیزگام
نشانی ندید از گو نیکنام
هوا بود از تابش آفتاب
بر آن ریگ از پر فتادی عقاب
بسی راند که پیکر بادپا
به ناگاه شد چشمه ساریش جا
به ناگه گوزنی برآمد ز دشت
بر آن نامور همچو صرصر گذشت
روان شد پی او چو آذرگشسب
خرامنده او و شتابنده اسب
همی گفت با دل کزین بگذری
که دارد درین دشت آبشخوری
چو لختی براند اسب را کامیاب
پدیدار گردید از دور آب
سوی آب شد صید از آن پهن دشت
ز رود رونده روان برگذشت
چو آمد بر رود قلواد راد
چنین با دل خویشتن کرد یاد
که باید نخست این گوزن دلیر
فکندن به تیر اندرین آبگیر
وز آن پس نشستن بر رود آب
برافروختن آتش تیزتاب
به نوعی پدید آوریدن خورش
که تن یابد اندر خورش پرورش
بگفت و برانگیخت باره چو دود
شتابان درآمد در آن ژرف رود
به آب اندر آمد چو شیر ژیان
یکی موج زد رود را ناگهان
جهانجوی در آب شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
ز هش رفت آن نامور سرفراز
زمانی چو شد دیدگان کرد باز
ندید هیچ در زیر خود اسب جنگ
نشستنگهی بد بر افراز سنگ
شگفتی زمانی همی بد به جا
ز ناگه برش شد یکی اژدها
خروشان و جوشان و آتشفشان
از آن گشت قلواد چون بیهشان
بترسید و لرزید بر خود چو بید
ز افراز ناگه صدائی شنید
که خواهی که از چنگ این اژدها
تنت یابد ای مرد جنگی رها
ز عالمفروز پری یاد کن
دل سام نیرم بدو شاد کن
که او را کنون جاست در برزکوه
ابا نامداران زابل گروه
ز گفتار تو ای جهانجوی مرد
نپیچید روی و به من روی کرد
تو را در جهان بر سر افسر کنم
مهی تختت از چرخ برتر کنم
وگر سر بپیچی نیابی رها
ز چنگال آتش فشان اژدها
پذیرفت قلواد فرخنده کام
که او را دهد شادمانی ز سام
همانگه پریزاد افسون نما
از آن سنگ بردش به روی هوا
زمانی به روی هوا شد چو دود
بر قلوش وسامش آورد زور
پس از پرسش سام قلواد راد
به افسون نما گفت قلواد شاد
که امروز بخشی تو ما را امان
از ایدر شوی همچو عنقا نهان
به نیکی شوم سام را رهنما
که با تو نشیند به خلوت سرا
پری درپذیرفت این گفتگو
شد اندر هوا و نهان کرد روی
چو او شد جهانپهلو نامدار
بگفتا چو شد او بدین تیرهکار
کز افسون او مر مرا دست نیست
توانائی و کوشش و بست نیست
بدو گفت قلواد کای رزمزن
همان به کزو درپذیری سخن
به شیرینزبانی و گفتار نرم
چو آمد زمانی سخن گوی گرم
بگویش که گر میل داری به جام
سوی مرغزاری برآری مقام
ولیکن به شرطی که از کیش من
نگوئی سخن هیچ در پیش من
اگر گوید از دخت فغفور شاه
مکن یاد دیگر به هر چشمگاه
بگویش کزو چشم برداشتم
به مهر تو اکنون سرافراشتم
چو ما را بدین منزل جانگداز
رساند بر چشمهساری فراز
بگویش که بر صورت آدمی
برآرای رخ از پی خرمی
چو بینی بدان سان که گفتم رخش
به نرمی همی باز ده پاسخش
به خلوتسرا چون شوی رام او
به ناگه بتابی رخ از کام او
جگرگاهش از تیغ کین چاک کن
ز بیمش دل خویش را پاک کن
ز قلواد شد شاد سام گزین
بگفتا که بر رای تو آفرین
دلم را هم ایدون به گفتت هواست
ولی خنجرم پیش افسون نماست
بدو گفت قلواد کای نیکبخت
مرا هست خنجر نهان زیر رخت
مبادا که جادو برد زین گمان
نیابیم از آن پس ز چنگش امان
بگفت و کمر از میان برگشاد
به دست جهانجوی فرخنده داد
نهان کرد در زیر جامه دلیر
وزو شد رخ بخت جادو چو قیر
زمانی چو بگذشت ازین داوری
پدیدار گردید ناگه پری
بدو گفت قلواد بشنو سخن
برو نزد سام آن یل پیلتن
سزد دگر کنون کام جوئی ازو
درآری سوی مهرش از مهر رو
فسونگر ز قلواد شد شادمان
بیامد بر پهلوان زمان
جهانجو ز جا جست و بنشاختش
به نرمی همی سر برافراختش
وز آن پس بدو گفت کای نازنین
مرا بر به سر منزلی دلنشین
کز آنجا ز عشرت نتابیم سر
ببینیم کام دل از یکدگر
کزین کوه الماس خسته دلم
ز بیمش روان دل ز هم بگسلم
پذیرفت گفتارش افسون نما
ببردش به سرمنزلی دلگشا
از آن پس بزد بال و زو شد نهان
بیاورد گردنکشان را روان
جهانجوی قلواد و قلوش به مهر
همان شیردل سام فرخنده چهر
برفتند با جادوی تیره کار
خرامان به نزدیکی چشمه سار
بدیدند تختی نهاده به زر
مرصع سراسر به در و گهر
یکی جشن آراسته چون بهار
نشسته پریپیکران هم کنار
مهیا درو چنگ و طنبور و نی
ز یک سوی بر جا بتکهای می
چو از راه رسیدند هر سه دلیر
نشستند هر سه بر آن آبگیر
پریزاد بنشست از آن سو که خواست
به جام دماغم غم از دل بکاست
ز ناگه نوا ساخته چنگ و نی
چو خوشدل شدند آن دلیران ز می
جز ایشان کسی دیگر آنجا نبود
نوا بود و سازنده آنجا نبود