زمانی چو بگذشت از آن مهرشان
رسیدند در بزم گردنکشان
چو سرو سهی قد برافراختند
بدان جشن خلوتگهی ساختند
شبانگه پریزاد از ناگهان
شد از نزد سام و دلیران نهان
زمانی چو شد با رخی همچو شید
به طرف چمن چو صبا در رسید
به گوهر نهان گشته تیرهتنش
پرستنده چندین به پیرامنش
بیامد بر سام نیرم نشست
همانگه بگرفت دستش به دست
چو بنشست بر جای افسون نما
برفتند قلواد و قلوش ز جا
چمان هر یکی چون گلستان شدند
پرستندگان نیز پنهان شدند
پریزاد را مهر دل برفزود
جهانجوی را تند از جا ربود
ز پشتیش جا داد بر تخت زر
وز آن پس بدو گفت کای نامور
از آن روی کردم به وصلت شتاب
که لب تشنه رخ برنتابد ز آب
کنون جان سپر کردهام پیش تو
نرانم دگر حرف در کیش تو
به هر دین و آئین که خواهی بمان
ولی از پریدخت دل بگسلان
پذیرفت ازو پهلو نامور
که برتابد از مهر مهروی سر
وز آن پس بدون گفت کای خورزاد
ز دیدار تو جان و دل گشت شاد
نخستین تو را گر چنین دیدمی
ز گفتار تو سر نپیچدمی
بگفت و بر سینهاش کرد دست
سر خود پریزاد بنهاد پست
الف لام الف ساخت اندر زمان
شد او لام الفوار بر پهلوان
جهانجو نخست اندر آمد به مهر
ولی زود از مهر پرداخت چهر
ز زیر قبا تیز خنجر کشید
سراپای جادو به خون درکشید
فسونگر ز دل نعرهها برکشید
که آخر مرا ساختی ناامید
ولی گر شوی همچو عنقا به جسم
رهائی نیابد سرت زین طلسم
دگر ره نیابی که بیرون شوی
به یکبارگی غرقه خون شوی
ز مام و ز باب و ز خویشان من
بد آید ز تو یاد دار این سخن
بگفت این و بر زد یکی تیزدم
روانش روان از تنش گشت کم
سرش را ببرید سام دلیر
ثنا خواند بر کردگار کبیر
ازو سام یل چون ببرید سر
برآمد ز هر سو به نوعی شرر
گهی باد و گه آتش آمد پدید
یکی ویلهای زد و آهی کشید
بیفتاد از تخت بر جویبار
ز بیم سران ویله نامدار
چنان گشت بیهوش آن شیر نر
که از خود نبودش همانا خبر
فتاده به روی زمین ناتوان
تو گفتی که در قالبش نیست جان
پس از ساعتی چون بیامد به هوش
زمین دید از تابش خود به جوش
جهانجوی قلواد و قلوش چو شیر
ستاده به بالین مرد دلیر
نه آن بزم دید و نه آن تخت زر
پریزاده افتاده خونین جگر
شده هر دو را دیدگان پر ز آب
به برگ گل از مهر ریزان گلاب
چو برخاست از جا جهان پهلوان
شدند آن هژبرافکنان شادمان
جهانجو همه رازهای نهفت
بدان سروران در زمان باز گفت
وز آن پس سه سالار پرخاشخر
پیاده نهادند زی راه سر
چو رفتند لختی جهان گشت گرم
ز خورشید تفتیده شد ریگ گرم
تو گفتی جهان سر به سر دوزخ است
بدان سروران ناله و آوخ است
بگشتند بسیار و راهی نبود
ز گرما بجز خود پناهی نبود
زتن رفت نیرو و لب ناچران
سراسیمه در کالبدشان روان
چنین است کار جهان سر به سر
نبینی بجز رنج از وی دگر
مر این سرکشان را در اینجا بمان
ز فرهنگ ازین پس شنو داستان