بپاسخ بدو گفت شاه زن است
که زین سان شتابنده و پازن است
ورا نام حورا بود در جهان
که نامش نگنجد همی در زبان
به آهنگ روی تو گشته سوار
شتابان رسیده درین چشمه سار
بدو گفت پس کای زن ماهروی
مرا چون شناسد مه مشک موی
بدو آشنائی نکردم دمی
نبودم به او یک زمان همدمی
چه داند که من کیستم در جهان
بزرگم و یا کهترین مهان
بدو گفت پاسخ که ای رزمجوی
شناسم ما مردمان را به بوی
چو اندر رسیدی در آن چشمه سار
شنیدیم بوی تو را ای سوار
کنون پادشه مر تو را خواسته است
ز بهر رخت خویش آراسته است
درین گفتگو بود فرخنده سام
خرامنده آن سرو طوطی خرام
بیامد بر سام نیرم نشست
بیازید و بگرفت دستش به دست
بدو گفت خندان که شاد آمدی
درین شهر زیبا چو باد آمدی
چه نامی و ایدر چرا آمدی
به شهر زنان از کجا آمدی
ندیدم هرگز چو تو نامدار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
نماید که مردی دلاور بوی
به دریای مردی شناور بوی
چه داری مرادت به من بازگوی
مپوشان ز من راز خود بازگوی
بدو گفت سام نریمان منم
ستاننده جان دیوان منم
گرفتار عشقم نه عقل و نه دین
به بند پریدخت فغفور چین
ربودست او را ز من ابرها
فتاده به کام یکی اژدها
من ایدر کمربسته از بهر این
شتابم غریوان به مغرب زمین
براندازم آن دیو ناپاک را
فشانم ابر تارکش خاک را
که اویش ربودست از رنگ و ریو
رهانم پریدخت از چنگ دیو
چو بشنید حوران فرخنژاد
بدو گفت آنها که کردی به یاد
همه بود نیکو ولی ای جوان
زتخم دلیران روشن روان
خطرها بسی هست در راه تو
کزو تیره گردد همه راه تو
اگر تو بیائی به مهمان من
شوی شاد یک هفته از خوان من
پس آنگه ابا تو بیایم به راه
به کوه فنا سوی آن کینهخواه
تو را یار باشم درین ره همی
نگردی ز پیکار دیوان غمی
نمایم تو را من شگفتی بسی
که هرگز ندیدم درین ره کسی
بدو گفت پهلو که ای دلربا
شتابم به تنها به کوه فنا
مرا یار دادار یزدان بس است
که در دهر او بیکسان را کس است
بسی کرد خواهش بدان نازنین
که آخر رضا گشت گرد گزین
نشست از بر اسب و آمد به شهر
که یابد از آن ماهدیدار بهر
نگه کرد شهری بسان بهشت
تو گفتی که رضوان درو گل بکشت
همه شهر و بازار پر ماهروی
به هر گوشهای دلبر مشکبوی
سراسر زنان طلعتی همچو ماه
به هر کوی و برزن یکی بزمگاه
پر از مشک و عنبر همه بام و بر
کزو مست گردید آن نامور
چنین تا به ایوان حورا رسید
شگفتی سراپردهشان را بدید