شه چین چو از گفتش آگاه شد
بدو روز گفتی که کوتاه شد
ز اندوه بر زد به سر هر دو دست
همی گفت پشت امیدم شکست
همی گفت دستور انده چراست
پری دخت خود نزد شاه ختاست
همانا نیابد ازو سام کام
که او با تمرتاش گردید رام
چه شد گر تکش خان ز بت رخ بتافت
به یاری سام نریمان شتافت
کنون صدهزار است با تو سپاه
همه رزمجوی و همه کینهخواه
چو رخ بر سر کارزار آورند
جهان را ز بدخواه تار آورند
جز از غیر اندیشهات پیشه نیست
به سام و تکش خانت اندیشه نیست
ز اندیشه بر تاب رخ سوی جنگ
به بدخواه کن روز را تار و تنگ
سپه را برانگیز بر هر طرف
ز انده مزن هر زمان کف به کف
شه چنین چو بشنید برکرد بور
خروشنده گشت و برآورد شور
برانگیخت لشکر درآمد به جنگ
ز خون دشت چین شد همه لعل رنگ
تکش خان جنگی و سام دلیر
نکردند اندیشه از تیغ و تیر
نهادند رخ بر سوی قلبگاه
گرفتند دور گرانمایه شاه
ببستند ره را به جنگ آوران
ز بس کشته شد گاو ماهی گران
دو روز و دو شب همچنین جنگ بود
جهان بر هژبرافکنان تنگ بود
به روز سیم شاه شد چیردست
درآمد به سام و تکش خان شکست
چو بیچاره شد سام لب برگشاد
ز دادار دارنده میکرد یاد
همی گفت کای آگه از هر چه هست
مگردان درین رزم پشتم شکست
اگر چند دشمن کند چیرگی
ممان تا کند اخترم تیرگی
درین بد که از فر پروردگار
یکی گرد شد ناگه از یک کنار
ختائی سواران زرینه چنگ
همه شیرصولت ابا فر و هنگ
دلاور سپاهی همه نامور
همه همچو شیران پرخاشخر
همه همچو نر اژدها روز کین
همه دل نهاده به یکجا به چین
کجا پیشرو بود فرهنگ گرد
که چون او نبد در گه دستبرد
پس دیوزاده تمرتاش بود
که او را به دل رای پرخاش بود
ابا او همه سروران سپاه
برانگیخته باره بادپا
چو آگاه گشتند از آن داوری
براندند اسب از پی یاوری
پریدخت پوشیده ساز نبرد
ز هودج به اسب اندر آمد چو گرد
خروشنده شد ماهرو همچو میغ
پی رزم و کینه برآهیخت تیغ
دگر ره ز هر سوی پیوست جنگ
ز بس کشته ره بر اجل گشته تنگ
خبر شد همانگه به فغفور چین
که گشت دگر گشت چرخ برین
پریوش نشد با تمرتاش رام
ولی شد تمرتاش یل رام سام
از آن رو بیامد چو نر اژدها
به یاری سام از دیار ختا
مر این فتنه فرهنگ انگیخته است
به حنظل درون توش آمیخته است
پریدخت آن خنجر آبگون
کنون ریزد از سروران جوی گون
چو بشنید فغفور شد پر ز خشم
ببارید آب ندامت ز چشم
عنان برگرائید از قلبگاه
جهان گشت از گرد لشکر سیاه
گزید از دلیران خنجرگذار
پی رزم و خون ریختن ده هزار
چو از خشم رخ سوی پرخاش کرد
گذر سوی جنگ تمرتاش کرد
بدیدش که بر باد داده عنان
ربوده سران را ز نوک سنان
به پیکار او سرکشان را نداشت
همه ویله از چرخ گرون گذاشت
ز ناگه نقاب افکن ارجمند
پدیدار شد با کیانی کمند
یکی تیغ کینه برآهیخته
سمند سبک رو برانگیخته
همی زد چپ و راست تیغ ستیز
وزو بود نامآوران را گریز
بدو چون نظر کرد فغفور چین
چو شیر دژآگاه در خشم و کین
بدانست کان جنگجو مهوش است
کز ایشان به پیکار چون تش است
سوی رزم او رفت با صد هزار
فرو بست بر وی ره کارزار
خروشید و گفتش که ای تیرهبخت
مرا شد نگون از تو این تاج و تخت
پری دخت چون روی شه را بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
بدانست کافتاد دیگر به دام
خداوند را آن زمان برد نام
بینداخت بر شاه چین تیغ تیز
گرفتش سر دست شاه از ستیز
برون کرد تیغ از کفش در زمان
بزد چنگ از کین گرفتش میان
پری دخت از خویش شد ناامید
به لرزه درآمد چو از باد، بید
همانگه شه چین ربودش ز جا
برانگیخت که پیکر بادپا
زلشکر برون برد دستش ببست
دل نازکش را به انده بخست
وز آن پس غلامان خود را بخواند
پریدخت را بر تکاور نشاند
همه نوش مه روی را کرد زهر
چو صرصر فرستاد بازش به شهر
خود آمد به نزدیک دستور باز
بدو گفت اکنون یکی چاره ساز
که این رزم و کینه شود اسپری
برآساید از هر دو سو لشکری
چو در بند آمد مرا دخترم
همانا فروزنده شد اخترم
چو بشنید دستور شد شدمان
بزد طبل آسایش اندر زمان
غو طبل آرام چون شد بلند
بتابید هر یک عنان سمند
سپه رخ ز پیکار برتافتند
سراسر سوی شاه بشتافتند
شه چین سراپرده بر پای کرد
بیامد به تخت مهی جای کرد
دلیران به نزدش شدند انجمن
همی از تمرتاششان بد سخن
وزین سو درآمد به خرگاه سام
نشستند نزدش بزرگان تمام
تمرتاش و فرهنگ زورآزمای
رسیدند زی پهلو پاک رای
زبان برگشادند نام آوران
به ما بر بد آمد ز جنگی سران
پریدخت از ایدر سوی جنگ شد
همه روی گیتی به ما تنگ شد
بدو بازخورده است فغفور چین
به نیروش بر بوده از پشت زین
ندانیم با او چه سازد دگر
ازین کار گشتیم ما خون جگر
ز بهر دل شهریار ختا
دژم رو نشد شیر رزمآزما
بگفتا کزین غم مدارید هیچ
به شادی کنون برد باید بسیچ
دگر بر شه چین شکست آورم
مر او را دگر ره به دست آورم
چه کردی مرا یکسره بازگوی
مپیچ از ره راستی هیچ روی
سبک دیوزاده زبان برگشاد
ز کردار خود یکسره کرد یاد
همان هم ز خوب تمرتاش گفت
جهان پهلوان شد بسی در شگفت
ورا با تکش خان نوازش نمود
همی دم به دم پایگه برفزود
چو یک بهره بگذشت از شب به راز
به خواب و به آسایش آمد نیاز
تمرتاش چون شد به خرگاه خویش
ز کار پریوش دلش بود ریش
مرا گفت ز اندیشه دل خون بود
دل سام رزمآزما چون بود
یکی خواب دیدم شدم بیقرار
جز ازغم ندارم کنون غمگسار
چه سازد درین تیره شب پهلوان
ز دوری دلدار شیرین زبان
که با او فراوان به سر برده است
به مهرش دل خویش بسپرده است
بدادم ز کف یار دلجوی او
کنونم بود شرم از روی او
دلش چون به اندیشهها گشت رام
نهان ره سپر شد به خرگاه سام
سر پاسبان دید در خواب خوش
تو گفتی که در سر ندارند هش
بر خرگه آمد شه تیزهوش
یکی ناله زارش آمد به گوش
به خرگه درون از نهان بنگرید
ز ناکام مر سام یل را بدید
که از هجر دلدار خون میگریست
چه گویم کز اندوه چون میگریست
زمان تا زمان دست میزد به سر
همی گفت کای مهوش سیمبر
ندانم ز هجرت چه چاره کنم
چگونه ز رویت کناره کنم
ازین پس نتابم رخ از رزم و کین
مگر سر ببرم ز سالار چین
تو را از نهانی به دست آورم
سر اختر شوم پست آورم
از آن پس شب و روز بی غم شوم
به بوی دو زلف تو خرم شوم
تمرتاش را چهره شد شنبلید
چو گفتار سام دلاور شنید
بدانست کو غرق بحر غم است
خیال رخ همدمش محرم است
همانگه ز دهلیز پردهسرای
تمرتاش برجست و شد باز جای
به پیش اندر افکند ز اندوه سر
ببارید از دیده خون جگر
یکی تیره او مرد جاسوس داشت
که از تندیش باد افسوس داشت
به حیلتگری در جهان شهره بود
ز مردانگی نیز بابهره بود
کمندش زحل را کشیدی به دام
دژم دیو بودیش نیرنگ نام