چو برخواند آن را برآشفت سخت
برآورد شمشیر آن نیکبخت
بزد بر سرش تا کمرگه شکافت
کلید طلسمات جم را بیافت
یکی تیرگی شد چو کام هژبر
یکی نعره برخاست از روی ابر
ازو خواست فیروزی و دستگاه
که فیروز گردد به جادو سپاه
چو آن کوه آتش بشد ناپدید
سپهبد حصاری ز آهن بدید
به گردش یکی گنده دریای آب
نهنگی نیارست کردن شتاب
همی موج بر اوج رفته بلند
تن کوه از آن موجهاش پرگزند
بدو گفت شمسه فرودآ یکی
به یزدان ستایش نما اندکی
پس آنگه ببین تا چه آید فراز
چنان راه دریا شود بر تو باز
درین بود ناگاه شب در رسید
جهان چادر قیر بر سر کشید
بت تیره مانند دیو سیاه
مه و مهر افتاده در تیره چاه
فلک راه گم کرده در تیرگی
سیاهی گذشته ازو خیرگی
دل از جان بریده زمانه ز بیم
کشیده سیهدیو سر در گلیم
عروسان افلاک را برده دیو
مه و مهر و سیاره را خورده دیو
فلک چهره شسته به دریای نیل
به دوده بیالوده رخسار پیل
گشوده سیه مار گیتی دهن
ز ماتم سیه ساخته پیرهن
چنان تیره و تار و بس هولناک
که گفتی فلک اوفتاده به خاک
گریزنده دیوان در آن تیره شب
جهان گشته از بیم او پر ز تب
در آن تیرگی سام نیرمنژاد
ز یزدان دادار میکرد یاد
ستایش بسی کرد بر کردگار
بترسید از آن تیره شب نامدار
همی گفت زین سان شبی کس ندید
کزو روشنائی همی برپرید
شبم تیره بختم از آن تیرهتر
ز هجران شب تیرهام تیرهتر
جد از پریدخت سیمینعذار
دل از درد بیمار و دل پر ز خار
همه روزم از یکدگر بدتر است
دهن تلخ و لب خشک و دیده تر است
بسی گفت و خوناب حسرت بخورد
خیال پریدختش از دست برد
به سر برش شمسه همی پاسبان
دو دیده نهاده بر آن مهربان
که افتاده بیهوش سام سوار
چو برخاست بانگی چو رعد بهار
همه دشت از آن نعره لرزه گرفت
که شمسه از آن نعره شد در شگفت
نگه کرد دیوی چو ابر سیاه
دو پا بر زمین و سرش تا به ماه
تن او به مانند پشت پلنگ
سرین و تنش همچو پشت پلنگ
دو شاخش به سر چون دو شاخ درخت
همه کتف و کوپال او لخت لخت
درختی گرفته به کف پرگزند
یکی سنگ پس کرده بر وی به بند
به زنجیر بسته ابر یکدگر
کشیده به بالای زنجیر زر
بغرید کای شمسه نابکار
چه همراه گشتی به سام سوار
پی کینه ما چه برخاستی
چرا کشتن باب من خواستی
چه پوئی بدین سان به گرد طلسم
به آتش فکنده دل و جان و جسم
تو را باب و آن خیره تسلیم شاه
ابا لشکر دیو و جنی سپاه
گرفتار گشتند پیش شدید
همه روز خوبی به سر در رسید
تو با این فرومایه گرد دلیر
گریزان رفتید چهره زریر
من از پی شتابان رسیدم همی
بسی رنج و انده کشیدم همی
همین دم سرت را بکوبم به گرز
نمانم بدین بدگهر یال و برز
که لرزید گیتی به مانند بید
یکی مرغ پیدا شد آنگه سپید
به منقار سرخ و به پیکر بزرگ
به تن ژندهپیل و به نیرو سترگ
برون کرد آتش به دم هر زمان
چو شد پرغریوان و نعرهزنان
چو گم گشت آتش در آن پهندشت
غریوان مر آن مرغ اندر گذشت
سپهبد از آن مرغ حیران بماند
به یزدان بسی آفرینها بخواند
چو شمسه مر آن زشت پتیاره دید
تن خویش را سخت بیچاره دید
همی خواست رفتن سوی پهلوان
که سازدش بیدار روشن روان
دگر گفت کو رفته ایدر به خواب
چه داری به بیدار کردن شتاب
بپرسید از آن دیو نام تو چیست
یکی بازگو تا که کام تو چیست
منم شمسه آن دخت رحمان جن
به فرمان من سر به سر جان جن
چو بشکست سام نریمان طلسم
بشد آشکارا نهان طلسم
همان تیغ جم را به دست آورید
بتازیم از ایدر به جنگ شدید
برآریم از جان ایشان دمار
به فرمان یزدان پروردگار
به پاسخ چنین گفت آن پرغریو
مرا نام باشد پلنکال دیو
بگفت و برآورد گرز گران
به شمسه درانداخت آن بدگمان
بزد بر سر شمسه پس گرز او
ز جا جست آن دلبر مشک مو
یکی تیغ بودش همی در نیام
درآورد و آمد به پشتی سام
بزد بر دو پای پلنکال دیو
دو پایش قلم شد به نام خدیو
بیفتاد بر خاک دیو نژند
غریوش برآمد به چرخ بلند
یکی ضرب دیگر بزد بر سرش
که بشکافت تا سینه که پیکرش
یکی دود برخاست از وی سیاه
که یکباره تیره شد آوردگاه
دگر ره درآمد به بالین سام
به خواب اندر آن بد یل نیکنام
به بالین او شمسه شد دیده بان
طلایه همی بود بر پهلوان
ولی سام در خواب باغی بدید
چنان خواب هرگز ندید و شنید
در آن باغ تختی نهاده به زر
بر آن تخت جمشید فرخنده فر
بسی پر ز خنده بر آن تخت عاج
به سر برنهاده ز فیروزه تاج
به یک دست جامی و لوح نبید
نوشته بر آن لوح جامی بدید
چو چشمش برافتاد بر روی سام
بدو داد جمشید فرخنده جام
بدو گفت درکش که این بخش تست
که بیدار دل باشی و تندرست
پناه توام شاه جمشید جم
که دشمن ز شمشیر من بد دژم
جهان را همه زیب و فر دادهام
به هر جا بسی گنج بنهادهام
مرا سال هفتصد به سر برگذشت
چو بادی که آید ابر روی دشت
به فرمان من بود دیو و پری
به دستم جهان همچو انگشتری
جهان کردگارم چو فیروزه بود
شبم روز و روزم چو نوروز بود
سه چیز اندرین دیر بر ساختم
بسی گنج و دینار پرداختم
نخستین مر این جام گیتی نما
همه راز گیتی درو کرده جا
به نوروز در خلوتی جا کنی
درو راز گیتی هویدا کنی
زمین سر به سر ماه و چرخ و سپهر
چو کیوان و بهرام و ناهید و مهر
چو برجیس با تیر و پوینده ماه
ببینی چه داری در آنجا نگاه
دگر تیغ تیز و پرند آوری
که کوته کند مکر جادوگری
پس از تو یلانی که پیدا شوند
ز تخمت نهنگان که برپا شوند
بدیشان بماند همی یادگار
به هر جای سازند ازو کارزار
بویژه یکی پهلو پاک دین
که گیتی نماید چو خلد برین
جان را کند پاک از دیو و دد
به شادی همی عمر او بگذرد
سزد مرد را تاج و تخت و کلاه
سرش بر شده تا به خورشید و ماه
همه پادشاهان فرخنده پی
سرافکنده باشند در پیش وی
به نیرو بدرد دل شیر نر
به فرمان دادار فیروزگر
تن پیل نر را درآرد به زیر
نباشد زمانی ز پیکار سیر
به شمشیر و تیر و به گرز و کمند
سر نره دیوان درآرد به بند
نه جادو بماند نه جادوگران
بگردد جهان را کران تا کران
به گرز و کمند و به شمشیر تیز
نماید به گیتی یکی رستخیز
کزو بازگویند در روزگار
به هنگام بزم و گه گیر و دار
به تن همچو شیر ژیان باشد او
به مردی سرافراز و پرخاشجو
به تن پیل و دل همچو شیر شکار
ورا نام رستم کند روزگار
چو بینی ورا نام کن پیلتن
بدو یادگاری بماند ز من
بسا رزم کو آورد در جهان
سر افرازد او نام شاهنشهان
همیشه به پیکار بسته کمر
نماند به مرز جهان کینهور
سیم ای سپهدار سام سوار
طلسمی که بستم همی یادگار
ببستم طلسم اندرین سرزمین
تو بردار بخش خود ایدر همین
ز تخمت بباید دلیری دگر
کمربسته آید بدین بوم و بر
گشاید طلسمات دیگر به زور
نتابد بدو هیچ ز اندیشه هور
چو برداری این تیغ با گنج ما
به گیتی همی یاد کن رنج ما
چو آئی برون از طلسم ای دلیر
یکی مرغ بینی چو درنده شیر
که سیمرغ خواند ورا رهنما
خردمند و بادانش پاک را
بود چار فرسخ ورا پر و بال
نباشد به گیتی ورا کس همال
بود شاه مرغان و گویا زبان
رسیده ز دیوی به جانش زیان
که نامش بود ارقم بدلقا
نماید تن خود چو نراژدها
پس از چند سالان که اندر کنام
نهد بچه سیمرغ با فر و کام
رود ارقم و بچهایش خورد
از آن طعمه جادو بسی پرورد
سیه گشت از آن اژدها کار مرغ
ز دردش شده سینه افکار مرغ
چو بیند تو را باز گوید همه
مراد خود از تو بجوید همه
بسا سالیانی که در روزگار
به پیوند تو خوبی آرد به کار
کند نیکوییها به فرزند تو
بود مهربان پیش پیوند تو
بکش ارقم جادو از تیغ تیز
ز جانش برآور تو یک رستخیز
پس آنگه منه دل برین دهر پیر
که ناپایدار است و دل ناپذیر
به دمسازیش نیست هیچ اعتبار
نبئی دمی کار او برقرار
به هر جا که باشی به یزدان گرا
که تابد نبینی به هر دو سرا
ز جا جست سالار فرخنده سام
نگه کرد بر ماه طوطی خرام
که بنشسته با تیغ بد پایدار
بیفکنده دیوی در آن کارزار
بپرسید ازو دیو جنگی خبر
بدو گفت شمسه همه سر به سر
سپهبد بدو گفت صد آفرین
که مردی نمودی تو از نازنین
سفیده چو آورد از کوه سر
نگه کرد سالار فرخنده فر
همه آب دریا شده ناپدید
همان باره آهنین را بدید