سراینده داستان کهن
چنین گوید از دیوزاده سخن
که چون شد سوی دشت و که رهسپر
بدان تا بیابد ز سامش خبر
به صحرائی افتاد او را گذار
که هرگز نبودی در آن قیر و قار
ز اندیشه پنهاش بودی فزون
درازیش افزونتر از چند و چون
پیاده به ره رفت هفتاد میل
همه دشت تیره چو دریای سیل
دلش از بر تابش خور بتافت
همان هم برین تشنگی راه یافت
در آن تشنگی آن یل کامیاب
ز پا اندر افتاد و شد سوی خواب
چنین دید در خواب فرهنگ گرد
که نزدش یکی نیک پی ره سپرد
شنیدم ز دهقان شیرین کلام
که او بود آدم علیهالسلام
همان نیز پیش از گرانمایه سام
ز چین سوی ایران شدی بهر نام
سپهدار ایران و نامآوران
که چون در طلسم اندر از غم نوان
چو شد سوی فرهنگ پرخاشخر
بمالید از مهر دستش به سر
از آن پس بدو گفت کای تیزبین
بسی رزمجوئی به مغرب زمین
شکسته شود چون طلسمات چین
ببینی رخ پهلوان گزین
چو بیدار گردی سوی دست راست
سبک رهسپر شو چنان کت هواست
درختی گشن شاخ مانند عاج
ببینی برش نیز مانند ساج
برافراز بال و به نیرو بکن
همانگه ابر روی هامون فکن
به جایش یکی لوح از سیم خام
ببینی برافراز سنگ رخام
درو کنده خطها سراسر به خون
هر آن چیز خوانی مکن غیر آن
که باشد ز یزدان بدان لوح اسم
جز این رسم نبود کلید طلسم
طلسمات را چون به هم برزنی
ز نیرو دل و جان برو برکنی
چنین گوی با سام رزمآزمای
که با رنج دوری مشو غمفزای
مکن گاه سختی دل خود دژم
که ایدر بلا نیست او را چه غم
نبینی الم چون ز گشت سپهر
همانا نبینی ز شادیش چهر
چو گردان برآرید تیغ ستیز
کنید از نم خون جهان رستخیز
همانا که یابید از دهر نام
تو هم تیغ کین را درآر از نیام
بگفت این و رخ را نهان کرد زود
برآمد ز جا دیوزاده چو دود
بدان ره که آدم نشان داد رفت
چو شیر دژآگاه چون باد تفت
بدانجا یکی بد درخت بلند
رسید آن سوارافکن هوشمند
بیازید دست و بغل برگشود
به نیرو درخت از زمین کند زود
بینداخت بر روی هامون چنان
کزو شد دل گاو ماهی نوان
ز ناگه جهان شد پر از تیره گرد
وزیدی زمان تا زمان باد سرد
چو آن تیرگی از جهان رخ نهفت
رخ دیوزاده چو گل برشکفت
به جای درخت جوان بنگرید
ز ناگه یکی لوح از سیم دید
در آن بود از نام یزدان ده اسم
کز آن نامها بود برپا طلسم
سبک دیوزاده بیازید چنگ
مر آن لوح بربود از روی سنگ
چو برخواند نام خداوندگار
برآسود از گردش روزگار
همانگه حصاری در آن روی دشت
به فرمان یزدان پدیدار گشت
بلندیش اندیشه ها رسته بود
درش بود آهن ولی بسته بود
سبک دیوزاده بشد سوی در
به لوح اندر آن کرد ناگه نظر
نوشته چنان بود در لوح باز
که ای شیردل مرد گردنفراز
فلان اسم برخوان که این بسته در
گشاده شود بر رخت بیخطر
چو برخواند نام خدای جهان
در بسته شد باز از ناگهان
ستایش بسی کرد بر کردگار
وز آن پس شد اندر درون حصار
ز ناگه یکی باغ خرم بدید
درختان او سر شمشاد و بید
همی خواست زو بگذرد نامور
ز ناگه نهنگی برآورد سر
دلاور به لوح اندر آن بنگرید
چنان بر نوشته به آن لوح دید
که مندیش از هیچ ای پیل مست
بزن بر سرش از غضب چوبدست
چو برخواند فرهنگ اندر زمان
بزد بر سرش چوبدست گران
وز آن پس چو باد از بر آب جست
جهان گشت تیره دگر ره نشست
پس از تیرگی چون یکی بنگرید
ز شادی همانگه ز جا بردمید
ز پیش و ز پس آتش افروخته
در آتش جهان سر به سر سوخته
بترسید بر اوج چون بنگرید
نشیمن بر افراز کوهی بدید
نوشته چنین بود بر لوح خام
که ای نامور مرد با نام و کام
چو آدم به ناکام فرمان بهشت
به کوه سراندیب رفت از بهشت
ز کردار خود بود بی حد ملول
شد از این دعا توبه او قبول
تو برخوان سه بار و به آتش بدم
که تا گردد آتش به یکباره کم
وز آن پس گذر کن به آتش چو باد
که گردی ز گشت فلک باز شاد
برافراخت سر مرد بیهوش را
گذر کرد ز آتش به نام خدا
بیابانی آمد مر او را به پیش
که تابیدن آب پنهان بیش
در آن دشت چون ساعتی ره برید
ز ناگه یکی پشته آمد پدید
بر افراز پشته برافراخت سر
بر آن سوی بگماشت سوی نظر
یکی ژرف دریای جوشنده دید
دمادم چو تندر خروشنده دید
بیامد به نزدیک دریاکنار
نظر کرد بر لوح آن نامدار
نوشته چنان بود کان نام حق
کزویست یکسر جهان را سبق
چو برخوانی از روی دریای ژرف
ببینی یکی زورقی بس شگرف
به زورق درآ همچو باد بهار
بدان تا بیابی ز دریا گذار
چو بر دادگر آفرین گسترید
همانگه یکی زورق آمد پدید
درآمد به زورق سرافراز راد
گذر کرد از روی دریا چو باد
دگر ره بدان لوح چون بنگرید
چنین بود کای برد رخشان چو شید
بر آن کوه الماس چون در رسی
از آن جایگه خسته گردی بسی
بخوان اسم یزدان فرمانروا
چو پیلی رسد مرغکی از هوا
قدم پیش نه همچو شیر دلیر
بزودی بزن دست و پایش بگیر
که او اوج گیرد زند بال و پر
تو از کان الماس یابی گذر
همانگاه فرهنگ لب برگشاد
ز نام جهاندار میکرد یاد
که ناگاه بنهفته شد روی شید
پدیدار گردید مرغی سفید
تنش بود همچون تن ژنده پیل
برفجلش بود پیل دلیل
سوی پشت آورد میل از فراز
برآمد زجا مرد پیکارساز
به چستی بزد دست و پایش گرفت
ندیده کسی در جهان این شگفت
به پرواز شد مرغ و پر برفشاند
ز الماس او را سبک بگذراند
بر خویش جا داد و خود برپرید
شد اندر هوا در زمان ناپدید
دگر ره سپر شد یل کامیاب
بدید اسب گردنکشان و غراب
گسسته لگام و نگون کرده زین
مر آن هر سه صرصر تک و که سرین
سبک کردشان زیر زین باز رام
پس آنگه پی سام برداشت گام
از آن روی سام یل و سروران
برفتند چون باد بر هر کران
ندیدند راهی به پیش اندر آن
شد از تاب خورشان کمان چون سنان
به ناگه فتادند بر روی خاک
بماندند در زیر دام هلاک
چو رفتند آن هر سه جنگی ز هوش
شنیدند از افراز هر یک خروش
گشودند چون دیده فرهنگ بود
که با فر و نیروی هوشنگ بود
لجام فرسها گرفته به دست
بر ایشان خروشید چون پیل مست
بجستند از جای نامآوران
سخن ساز گشتند از بر کران
سبک دیوزاده ز کار شگفت
هر آن چیز در پیش او بود گفت
مر آن نامداران فرخنده نام
بگفتند احوال خود را تمام
وز آن پس نشستند بر بادپا
برآمد سبک بارگیشان زجا
ز ناگه زچین راه را یافتند
سوی لشکر خویش بشتافتند
به دل یاد مهوش نهان میگرفت
ز ساقی می ارغوان میگرفت
به مستی همه راز خود بازگفت
دلیران بماندند ازو در شگفت
غو طبل شادی ز چرخ برین
چو در شد به غم رفت آن شاه چین
فرستاد کارآگهی نامور
که آرد ز گردان زابل خبر
فرستاده رفت و بدانست راز
هماندر زمان سوی او گشت باز
بگفتا ترا بخت بد گشت رام
که پیدا شد اندر جهان نام سام
شه چین غمین گشت با سروران
همانگه بر سام یل شد روان
به یک دست تیغ و به دستی کفن
بسی گشته نامآوران انجمن
چو آمد بر سام بگشاد لب
بگفت ای سرافراز والانسب
به گردنده خورشید و رخشان قمر
به تخت بزرگی و تاج و کمر
که من از جهانسوز خنجرگذار
نیم هیچ آگه از آن کارزار
اگر چه مرا هست بی مر گناه
چو زین سان رسیدم درین بارگاه
سزد گر گناهم گو سرفراز
دگر یاد نارد ز بگذشته باز
جهانجو چو دیدش بدان سان نوان
گناهش ببخشید اندر زمان
وز آن پس بدو گفت بر ساز کار
که باید شدن سوی ایران دیار
پذیرفت فغفور و شد باز جا
ز کارش نه سر بود پیدا نه پا
یکی داستان دگر گوش کن
طلسمات چین را فراموش کن