بگفت این و بر کرد از جا سمند
به بازو در آورد پیچان کمند
چو شیر ژیان اژدهائی به چنگ
شخاوان زمین کرد آهنگ جنگ
برآشفت سام یل نامدار
ز بخت بد آشفته از روزگار
چنین داد پاسخ که ای ارجمند
به دستان چه سازی به حلقه کمند
مرا خود نه بس بود اندوه خویش
که آمد ز اندوه این کوه پیش
مرا با تو ای یل سر جنگ نیست
هزیمت ز دلدادگان ننگ نیست
دگر ره برآمد پریدخت شیر
یکی حمله کردش به گرد دلیر
که بیغاره چندین چه رانی سخن
سر خویشتن گیر و تندی مکن
نبینی پریدخت دیگر به خواب
نشان پیات شاه جوید در آب
ببندم دو دستت درین رزمگاه
برم تا به نزدیک فغفور شاه
بگفت ارنه بهر پریدخت بود
جهان خود ز فغفور پردخت بود
پریدخت گفتش که از گرد، لاف
چه خیزت ندیدی مرا در مصاف
به میدان مردی نه مرد منی
گه جنگ کی همنبرد منی
چو من پای مردی زنم در رکاب
چو تو صد سپاهی ندارند تاب
یل شیردل پهلو شیرگیر
خداوند کوپال و سام دلیر
بغرید ماننده پیل مست
بپیچید بر خویش و از جای جست
چنین برکشید اسب را تنگتنگ
که در جنبش آمد ز فرسنگ، سنگ
به کهکوب سرکش درآورد پای
برآورد و برکرد باره ز جای
به هم درفتادند چون پیل مست
یکی تیغ و دیگر کمندی به دست
ز سم ستوران هامون نورد
پر از گرد شد گنبد لاجورد
سر تیغ بر اوج گردون رسید
خوی بادپایان به جیحون رسید
گره کرده ماه و گره مو کمند
بیفکند و آورد یل را به بند
بزد بانگ بر ابرش بادپای
مگر همچو کاهش رباید ز جای
نجنبید سام یل از پشت زین
ز باد سبکسر نجنبید زین
بدش پهلوان را به چنگ اندرون
یکی آبگون ابر ریزنده خون
برانگیخت از جا تکاور سمند
بزد تیغ و ببرید پیچان کمند
ز گفتار او سام بد بدگمان
گزندش نکرد و بدادش امان
پریدخت میخواست کو را به قید
درآرد ببندد چو آهو به صید
یکی تیغ بر بازوی سام زد
یل پهلوان تیغ مه کرد رو
کشید از میان تیغ جوشن گذار
درآمد سوی دلبر گیر و دار
پریدخت دلبر چو خنجر بدید
کیانی سپر را به سر برکشید
چنان بر سپر زد که از ضرب دست
که تا قبضه تیغ درهم شکست
چو شد زار کار یل نامدار
برآشفت از بخت و از روزگار
ز مژگان ببارید خوناب و گفت
که ای پاک معبود بی یار و جفت
مرافتادگان را توئی دستگیر
چو افتاد کارم مرا دستگیر
وگر زانکه عمرم به پایان رسید
چو دل شد کنون نوبت جان رسد
ز مردن مرا ننگ و بیغاره نیست
که پیر و جوان را جزین چاره نیست
ولیکن مرادم همین است و بس
که در پیش یارم برآید نفس
بگفت این و آه حزین برکشید
دمی از دل نازنین برکشید
که اکنون شدم گرم از بخت سرد
که تیغم شکسته شد اندر نبرد
ز هامون برانگیخت هامون نورد
نهان کرد گردون گردان ز گرد
برافراخت یال و بیازید چنگ
کمربند دلبند بگرفت تنگ
چو باد وزان در ربودش ز زین
به نیرو برآورد و زد بر زمین
به کردار برق از تکاور بجست
سرش را ز تن خواست ببرید پست
یل مهرپرور چو خنجر گرفت
پریدخت مغفر ز سر بر گرفت
تو گفتی برآمد فروزنده شید
شب قیرگون گشت روز سفید
بخندید و گفت ای یل پاک دین
منم یار تو دخت فغفور چین
تو کین با پری دخت موزون کنی
ندانم که با دیگران چون کنی
چو سام از پریدخت ماه این شنید
خروشید و آهی ز دل برکشید
همه در و داغش فراموش شد
بیفتاد برخاک و بیهوش شد
پریدخت بر وی فغان برگرفت
تو گفتی به افغان جهان برگرفت
فروریخت از دیده سیلاب زرد
ز خون، رخ بشست از غبار نبرد
برانگیخت از آتش سینه آب
ز نرگس ببارید بر گل گلاب
روان سام از اشک پاشیدنش
ز فندق گلستان خراشیدنش
زمانی شد از خاک سر برگرفت
سهی سرو را تنگ در بر گرفت
کشیدند جعد سمن سای هم
فتادند چون طره بر پای هم
چو از پای بوسی بپرداختند
ز ساعد میان را کمر ساختند
ز شیرین عقیقی و مشکینکمند
گرفتند داد از دل مستمند
بسی با هم از غصه گفتند راز
بسی با هم از لاله کردند ناز
خوش آن دم که یاری به یاری رسد
امیدی به امیدواری رسد
چه خوشتر ازین در سرای سپهر
که گیری در آغوش یاری به مهر
خوشا روز فرخنده آن روزگار
که یابند کام دل از هم دو یار