سام نامه – بخش دویست و چهارم – لشکر کشیدن فغفور به جنگ سام

سپیده غو نای و آواز کوس

برآمد که گردون بشد سندروس

چو طاووس خورشید پر برکشید

ز آفاق شد زاغ شب ناپدید

برآورد عنقای خور بال و پر

بدیدند از آشیان مرغ زر

برون آمدند لشکری جنگجوی

به سام نریمان نهادند روی

برآورد سام ابر آتش درخش

ز سم ستورش شده خاک پخش

جهان پر شد از بانگ روئینه خم

بترسید شیر از دم گاودم

بجنبید لشکر به یک ره ز جای

برآمد خروش از دم کرنای

به ایوان دستور پرداختند

علم بر سر قصر بفراختند

چو بر کوهه پیل بستند کوس

قمرتاش بر پای یل داد بوس

که شاها بفرمای تا در حرم

مبادا کسی برفرازد علم

به من بخش این یک دو بد روز را

دم افسردگان جگرسوز را

روان سام گفت ای جوان شاد باش

ز قید غم و محنت آزاد باش

به قول تو این پرده را کم زنند

بزرگان ازین کار کم دم زنند

تو خوش باش و بر دل منه بار غم

که نبود حرامی مقامش حرم

پس آنگه خبر شد به فغفورشاه

که شد تیره گردون ز گرد و سپاه

بجوشید مانند دریای نیل

بزد بخت بر کوهه ژنده‌پیل

در گنج بگشاد و زر برفشاند

سپاهی چو مور و ملخ را بخواند

همه جنگجویان پرخاشگر

به خون عدو تنگ بسته کمر

همه کوه‌کوبان فولادخای

شده غرق آهن ز سر تا به پای

علم برکشیدند درتاختند

به میدان کینه سرافراختند

چو لشکر درآمد برآمد به ابر

ز روئینه خم بانگ و جوش هژبر

دو لشکر چو صف برکشیدند تنگ

فغان جرس خاست و آواز زنگ

برآمد قیامت ز آواز نای

مگر صور بود آن نفسهای نای

دو لشکر به صحرا کشیدند رخت

بپیوست اندر زمان جنگ سخت

ز خون یلان کوه و صحرای چین

به موج اندر آمد چو دریای چین

یکی نامور کرده از بهر نام

ز پولاد جامه از الماس جام

ز گردان سیه گشته چشم سپهر

ز ترس دلیران بلرزید مهر

ز گرد سواران و از پیچ و تاب

پر از گرد شد چشمه آفتاب

رخ شاه گردون شد از بیم زرد

پر از خاک شد جامه مه ز گرد

زمین گل شد از خون گردنکشان

پر از خشت شد قالب سرکشان

به نوک سنان سام روشن‌گهر

همی زد به خاک اندرون شیر نر

چو هفده هزار از جوانان چین

همه بر رخ خویش افکنده چین

کجا ده هزار از یل زابلی

گرفته همه خنجر کابلی

جوانان زده نعره بر پیر چرخ

بمانده زهش در کمان تیر چرخ

سر کوه افتاده از زخم تیغ

سر از تیغ باران چو باران ز میغ

ز سهم دلیران فولاد چنگ

شکسته دل شیر و پشت پلنگ

تکاور بر آفاق زابل چو برق

زده نعل بر فرق سلطان شرق

سرافکنده بر خاک ره سروران

علم مو کشیده به مرگ سران

نهنگان شده کشته بر پای پیل

روان سیل خون همچو دریای نیل

چکاچاک تیر و فشافاش تیغ

شده آتش سهم در جان میغ

فنا حمله آورده همچون پلنگ

اجل باز کرده دهان چون نهنگ

پر از کاسه سر همه صحن خاک

طبقهای گردون پر از جان پاک

ز آفاق بیرق برآورده سر

عقابان ز ترکش برآورده پر

ز تیر فلک چرخ ببریده مهر

ز چنبر به در جسته گاو سپهر

کمند سواران پر از تاب و چین

سر سرفراز آن پر از خشم و کین

سرافرازها در سرافکندگی

شده تیره سرچشمه زندگی

ز کشته به هر سوی صد پشته بیش

روان سام هر گوشه صد کشته بیش

جهان بر دو لشکر شده تار و تنگ

ز حیرت فرو مانده در کوه سنگ

تو گفتی دران دشت دهقان مرگ

ز بهر کشاورزی آورده برگ

سر مرد چو دانه در وی فشاند

به هر کشته صد جوی از خون براند

زده بوسه هر لحظه برگوشها

کمان گوشها بر بناگوش‌ها

قضا در نهیب و قدر در گریز

زمان در کمین و اجل تند و تیز

زمین لعل‌گون و هوا لاجورد

سیه گشته ماه و رخ مهر زرد

ز هر سوی از کشتها پشتها

به هر سوی از پشتها کشتها

همی سام یل گشته در جنگ خیر

سپه تشنه در جنگ و از عمر سیر

ز ناگه دلیران زابل زمین

گشودند بر قلب لشکر کمین

به خیل شه چین درآمد شکست

بشد کار ترکان به یک ره ز دست

نه جای قرار و نه جای ستیز

نهادند ناگه رو در گریز

همی سام گشته پر از پیچ و تاب

به خون سواران سنان داده آب

قضا را به فغفور چین دررسید

شه چین جوان شیردل را ندید

رخ آورد فیلش سبک پیش راند

چو سام آنچنان دید مرکب جهاند

برآورد از فیل از شاه گرد

بزد شه رخ و شاه را مات کرد

بیازید چنگ و بغل برگشود

گریبان گرفت و سرش را ربود

به یک ره بشد پای ترکان ز جای

شدند آن همه سرکشان زیر پای

نگونسار شد چینیان را علم

نزد نای ترکان دگرباره دم

چو چوگان سواران پرخاشجوی

ز تن می‌ربودند سرها چو گوی

زمین شد غبار و برآمد به اوج

جهان گشت موج و برآمد به موج

کمند دلیران زابل زمین

چو موی سر زنگیان پر ز چین

دلیران جنگ‌آور از بیم جنگ

کمان می‌فکندند همچون خدنگ

ز بس سر که سام یل از تن فکند

زمین گفت تا کی زبان گفت چند

ز بس کشته افکند در کوه و دشت

زمین گفت بس کن که از حد گذشت

دلیران چینی از آن بیم جنگ

کمان می‌فکندند همچون خدنگ

برآورده گردون گردان فعان

برآمد خروش از جهان کالامان

چو تیغ شه شرق بگرفت زنگ

ز خون عرصه خاک بگرفت رنگ

سر پهلوانان زابل زمین

علم زد به ایوان فغفور چین

بفرمود تا هر که بود از سپاه

عنان را بپیچید از آن رزمگاه

همان دم که آگاهی آمد به شهر

که کشتند فغفور چین را به قهر

چو غنچه پری‌دخت نسرین بدن

به خون در شد و چاک زد پیرهن

به فندق گل از طرف بستان بکند

به لولو برآورد مرجان ز قند

درافکند آن سنبل مشک‌فام

به پای سهی سرو طوبی خرام

بنفشه برافشاند بر نسترن

ببارید عناب بر یاسمن

فرو ریخت از چشم میگون شراب

ز بادام بر برگ گل زد گلاب

همه خلق از آن ماتم دردناک

نشستند یک هفته بر روی خاک

ز بهر دل خسته فرخنده ماه

به یک هفته بد سام بر خاک راه

کلاه کیانی فکنده به خاک

نشسته به ماتم دل و سینه چاک

چنین گفت گر پادشا را قضا

نیامد ندادی کجی را رضا

نه من کشتم او را اجل کشته بود

چو کشتش بهانه مرا کرده بود

من از مردمی هیچ نگذاشتم

به دل کینه هرگز نه هم داشتم

رهانید گرشاسبش آن زمان

ز شاه آفریدون که دادش امان

همان نیرم گرد یاریش کرد

رهانیدش از رنج و تیمار و درد

اجل در رسید این زمان در زمان

چو بد کرد در دم ندادش امان

پری‌دخت و دیگر شبستان شاه

به یک هفته بودند بر خاک راه

چو از سام نیرم نیامد گناه

نگردید دلشان از آن رزمخواه

جهان را همین است آئین و کیش

که هر لحظه بیگانه گردد ز خویش

کسی کو بود بر جهانی امیر

بمیرد چه گوید جهانش که میر

چو خورشید هر کو نماید جمال

بود روز بازار او را زوال

اگر بر درت پنج نوبت زنند

مشو غره زان کت که نوبت زنند

چو ابر ار زنی سایبان بر سماک

چو قطره بود بازگشتت به خاک

اگر بر سر تخت داری قرار

نبینی که تخت است یا بند و دار

جهان می‌نماند تو دانی به کس

بماند خداوند باقی و بس

سحر بر سر شاخ دیدم گلی

که گلبانگ می‌داد بر بلبلی

که گر زان که بر خویش خندی رواست

ولی کار ناید بدین خنده راست

چه داری که دوران ندارد شتاب

یک امروز و فردات آید به راست

چه شوکت نمائی برو لب ببند

بدین شوکت و رنگ و بویت مخند

فلک داند ایدر ستم پروری

میاموز هاروت را ساحری

بود رسم این شاهد دلفروز

که گاهیش سازست و گاهیش سوز

درین پرده هر جا نوائی زنند

به جای نوازنده جائی زنند

برآید ازین گلشن دلپذیر

گهی ناله زار و گه بانگ زیر

کسی خود درین دیر گردنده نیست

که دارنده دیر را بنده نیست

که دیده است در باغ و سرو بلند

که دوران گیتی ز بیخش نکند

بیارای آن باغبان باغ را

چو گلزار فردوس کن زاغ را

بکش طرف فیروزه بر طرف باغ

برافروز در گلشن گل چراغ

سخن را برافشان ز دامن غبار

چمن را ز گلبرگ پر کن کنار

در باغ بگشا که دل‌بسته‌ام

بفرما مفرح که دل خسته‌ام

می از دست سرو گل‌اندام خواه

چو گل چاک‌زن جامه و جام‌خواه

که مستان ز خود خیمه بیرون زنند

دگر روی پیمانه در خون زنند

بزن تخت‌جمشید در صحن باغ

بکش پر طاووس بر روی زاغ

صبوحی‌کشان می خون دل

ترنم نوازان خاقان دل

سراپرده بر بوستان می‌زنند

به دستان ره دوستان می‌زنند

درین وادی از سر قدم کرده‌اند

به جای همه بلکه خون خورده‌اند

ز بستان کشیدند رخت صبوح

گرفتند راه و فتادند روح

ز پستی علم بر ثریا زدند

ز کاشانه خرگه به صحرا زدند

رخ لاله پر قطره ژاله بین

می ژاله در ساغر لاله بین

چو مرغ چمن ارغنون‌ساز شد

گل ارغوانی دلش باز شد

فرو گفت در گوش مرغان خروش

که گل شوهر است و شقایق عروس

قبلی «
بعدی »