به گوشش فرو گفت فرخ سروش
که از دست دادی دل و عقل و هوش
که گفتت به هر صورتی سر درآر
تصور کن از نقش صورت نگار
هر آن کو به دل صورت اندیش نیست
یقینم که او جای معنیش نیست
گذر کن ز دل تا به دلبر رسی
ز سر درگذر تا به سرور رسی
گر اهل دلی دل به دلبر سپار
چو از دل برآئی دم از دل برآر
دم سرد را همدم خویش کن
ز مژگان نمک بر دل ریش کن
می صاف از دردی دیده ساز
کباب از دل خون چکانید ساز
دل خسته در پای دلبر نشان
به سرو روانش روان برفشان
بساز از سر زلف او دام دل
برآر از لب لعل او کام دل
درین ره قدم بر سر خویش نه
وز آن پس سر خویش را پیش نه
اگر مرد راهی ز خود درگذر
به منزلگه بیخودی برگذر
به چین رو که فالت همایون شود
ز ماه رخش مهرت افزون شود
به چین زلف دلبر توانی کشید
که از چین شود نافه چین پدید
برو خون خور و سنبلش بر سرآر
که از خون بود اصل مشک تتار
صوابست راه ختا رفتنت
ولی خون خود باد در گردنت
ره چین سپر چون مغ بتپرست
که در چین دهد نقش استاد دست
چو سام یل از خواب سر برگرفت
ز مهر رخش چهره در زر گرفت
نه گلزار دید و نه قصر بلند
نه بستانسرای و نه نیلی پرند
ستاره غراب سیه بر سرش
فگنده ز خود سایه بر پیکرش
به یاد آمدش صورت دلربا
گهر ریخت از چرخ بر کهربا