پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود . سی سال بدینسان گذشت . گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می نامیدند ، دو فرزند به نامهای اسفندیار و پشوتن داشت . مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ بوجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود ، نام او زردهشت بود .
او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده ام تا شما را به سوی خدا راهنمایی کنم . مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد . وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی بوجود آورد از جمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چندسالی گذشت و سرو قد کشید پس از آن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکسهایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد .
زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت : درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی . هیچگاه ایرانیان به تورانیان باژ نداده اند . گشتاسپ نیز پذیرفت . نره دیوی آگاه شد و به سوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است . وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمده اند .
ارجاسپ نامه ای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر میفرستیم و با آنها می جنگیم و آنجا را ویران می کنیم پس نامه ای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند : یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست .وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آنها به مشاوره پرداخت ، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت : بگذار که من پاسخ او را بنویسم . شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیام آوران شاه توران گفت : بگیرید و دیگر این طرفها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دی ماه به توران می آیم و آنجا را نابود می کنم .
وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن . ارجاسپ دو برادر داشت به نامهای کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند . به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آن دو را در دو طرف سپاهش قرار داد و خود نیز در وسط قرار گرفت . سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد . درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد . دیده بانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد . پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت : اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش . قلب سپاه را به تبه داد . به این شکل لشکرش را به ایران آورد و در راه همه جا را ویران می کرد .
وقتی خبر به گشتاسپ رسید ، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند . همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ ، جاماسپ وزیرش را که ستاره شناس و دانشمند بزرگی بود ، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد . جاماسپ ناراحت شد و گفت : کاش این علم را خدا به من نمیداد . اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی . شاه گفت : به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمی کنم .
جاماسپ گفت : جنگ سختی درمیگیرد و بسیاری کشته می شوند ، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری می جنگد و خیلیها را نابود می کند ولی سرانجام کشته می شود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگهای فراوان کشته می شود و سپس پسر من به کینخواهی او می جنگد و بسیاری را نابود می کند و وقتی می بیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را بر میدارد ناگاه دشمن دست او را می زند و تیری به او می خورد و کشته می شود
پس از او نستور پسر زریر به جنگ می آید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته می شود پس از او زریر به جنگ می آید و بسیاری از دشمن را نابود می کند اما بیدرفش در کمینش می نشیند و تیری به او می زند و او را به نزد ترکان می برد و همه ترکان هر کدام تیری به او میزنند و او را می کشند . پس از آن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو می آید و بسیاری از نامداران سپاه را می کشد سپس اسفندیار ، بی درفش را می کشد و به ترکان حمله می برد و آنها را می پراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار می کند .
وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بیهوش شد و وقتی به هوش آمد ، گریست و سپس به جاماسپ گفت : اگر قرار است خویشانم بمیرند ، من این پادشاهی را برای چه می خواهم ؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمی برم و به شاهزادگان هم می گویم که به جنگ نیایند . جاماسپ گفت : ای شاه اگر آنها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود . از غم خوردن سودی نمی بری . این قضای آسمانی است و تغییر نمی کند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد . وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیده بان فرستاد . سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک می شود . شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاه هزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاه هزار سپاهی به اسفندیار و پنجاه هزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک دست لشکر قرار داد و پشت لشکر را به نستور سپرد .
ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه رانیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد . صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرار داد و به پسرش کهرم سپرد . وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیش راند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت .
ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد . پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلع و قمع کرد ، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آنها آنقدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزه ای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد . بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد . او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده می شد . رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید . نام خواست هم به سوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد .
در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آنها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت . بعد از او نیوزار پسر شاه به سوی دشمن شتافت و همنبرد طلبید . سواران چین به سوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد . دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت بطوریکه ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه می شوند.
بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او می دهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت : هرکس او را بکشد گنجینه ای پر از زر به او می دهم اما کسی پاسخ نداد . سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمیداد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت : من جانم را سپر بلای شما می کنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد . شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد . بی درفش چون از پس زریر برنمی آمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی به سوی رزمگاه فرستاد و گفت : ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد ! خبر آوردند که او مرده است .
گشتاسپ خاک بر سر ریخت و جامه اش را پاره کرد و به جاماسپ گفت : حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم ؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت . گشتاسپ به لشکرش گفت : چه کسی میرود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم ؟ از لشکر صدایی نیامد .
خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی می میریم . در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که می گفت : ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرمزده شد و به سوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد . از این طرف نستور پسر وزیر به سوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرس و جو میکرد ، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاری کنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد .
شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند : اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به فلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا میکرد اما کسی پاسخ نمیداد . از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را می کشتند ، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین به سوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت . سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود بدست گرفت .
نستور و نوش آذر به راه افتادند و به سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقبگرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آنها امان داد ، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد . اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمیها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد . سپس همانجا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است ، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند . پس از آن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان برتخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آنها نیز پذیرفتند و به راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه ای به شاه نوشت و گفت که ماموریتم را به انجام رساندم .
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد و گفت : مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می شود . او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می خواهد تو را زیردست خود کند . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد .
اسفندیار چهار پسر به نامهای بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت . اسفندیار به بهمن گفت : شاه به دنبال من فرستاده ، او نسبت به من بدبین شده است . بهمن گفت : چرا ؟ اسفندیار پاسخ داد : نمیدانم . من همیشه گوش به فرمانش بوده ام . جاماسپ گفت : همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش به فرمان پدرت باشی و نزد او بروی . اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد . وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت : من همه چیز را به این پسر سپردم . جهان و درفش و سپاه و فقط تاج و تخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من میخواهد و حالا که چنین است من او را به بند می کشم . اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند .
پس از مدتی شاه برای ترویج دین به سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آنها بود . در هر جا شهریاران آگاه می شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست می کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می شد .
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید ، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند . وقتی فهمید خبرها درست است به سوی ایران حمله ور شد .در این قسمت فردوسی می گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه میدهم و بعد از مدح محمود غزنوی میگوید :
وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است ، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را در بند دید او را بکشد و گفت : من نیز از پس تو می آیم . کهرم اطاعت کرد . وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز با خدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به سوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار میکردند .
کهرم گفت : یکی یکی با او نجنگید بلکه همگی با هم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آنها ماند ، نام خدا را بر زبان آورد ، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره پاره کردند . فکر میکردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند ، فهمیدند که موهایش سپید است . کهرم گفت : او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می پرداخت . سپس ترکان تمام موبدان از جمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آنها خاموش شد .
گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فورا لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت . شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد . رستم یکروز با او همراهی کرد و به او گفت : ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچکدام تا ابد نمی ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد . وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد ، قوای بیشتری از توران آورد . گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرار داد و خود در قلب قرار گرفت . ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرار داد و خود در قلب قرار گرفت . جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت . فرشیدورد در جنگ با کهرم به سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند .
گشتاسپ سی و هشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آنها ناراحت بود و تاج و تخت نزدش خوار شد . سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد ، از راهی که فقط خودش میدانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت . شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد .
شاه گفت : همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما اینبار اگر او را ببینم تاج وتخت را به او می بخشم . سپس پرسید : چه کسی حاضر است نزد او برود ؟ جاماسپ گفت : خودم میروم . پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به سوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ براستی که گرزم فرزند اوست . این همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید . جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان از جمله هیربد را نیز سر بریده است . اسفندیار گفت : پسرش باید انتقام بگیرد . جاماسپ گفت : خواهرانت اسیر شده اند . اسفندیار گفت : آیا تاکنون که در بند بودم آنها یادی از من کردند ؟ جاماسپ گفت : پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی و هشت تن از برادرانت را کشته اند . اسفندیار پاسخ داد : این برادران هیچکدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است ؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت : فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین میکرد ، زخمی کرده اند و در شرف مرگ است و می گوید : خدایا جان مرا نگیر تا یکبار دیگر اسفندیار را ببینم .
اسفندیار وقتی این سخن شنید ، خروشید و نالان شد و سپس گفت : زود بندمرا باز کنید . آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بیهوش شد . بعد از آن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاحهای جنگی سوار بر اسب به سوی دشت نبرد رفت . شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید . نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد ؟ برادر گفت : این کار گشتاسپ بود ، اگر او تو را اسیر نمیکرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند . به هر حال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش . این جراحت کار کهرم است . این سخن را گفت و جان سپرد . اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به سختی بگیرد . هرچه جلوتر میرفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت :
نگه کن که دانای ایران چه گفت – بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست – ابا دشمن دوست دانش نکوست
بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود ، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست . وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به سوی او روی آوردند و شاد شدند . اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند . همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت : از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده ایم به سوی توران برگردیم . گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت : به خاطر یک نفر نباید عقب نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آنها را شکست میدهیم . ارجاسپ گفت : اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می بخشم .
اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرار داد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت .از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرار داد . وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت : ما نمی توانیم از پس آنها برآییم . جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت : به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان در می آورم پس به سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت . اسفندیار گفت : این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت : این به انتقام خون برادرانم .
ارجاسپ به گرگسار گفت : چرا خاموش مانده ای ؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد . اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد ، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلا او را نکشند . ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می گشت اما آنها را نیافت پس فرار کرد . وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آنها که میتوانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آنها را بخشید .گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت . روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش خواهی پرداخت . اسفندیار گفت تا دست و پا بسته همچنان او را نگهدارند . گشتاسپ به اسفندیار گفت : تو شاد هستی اما خواهرانت در بند اسیرند و این برای ما ننگ است . اگر آنها را بیاوری تاج و تخت را به تو میدهم .
اسفندیار گفت : من چشم به تاج و تخت ندارم و به توران میروم تا انتقام آنها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست و پا بسته با خود برد . پشوتن نیز به عنوان وزیر با او همراه شد . دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در بر گرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج و تخت را به او میدهد . اسفندیار به سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد .
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .