پادشاهی هرمزد دوازده سال بود . پیری جهاندیده به نام ماخ مرزبان هری بود . پرسیدم از هرمزد چه به یاد دارید ؟
چنین گفت پیر خراسان که وقتی هرمزد به تخت نشست اول آفرین کردگار را گفت و سپس گفت : ما گرانمایگان را قدرشناس خواهیم بود و مانند پدر حکمرانی می کنیم . به ستمدیدگان می رسیم و گنهکاران را به هراس می اندازیم و به بخشش و عدالت رفتار می کنیم . با درویش مهربانی می نماییم . از سرمایه ثروتمندان پاسبانی می کنیم . از خداوند میخواهم آنقدر عمر کنم تا درویش و پارسا را شاد دارم
هرآنکس که شد در جهان شاه وش – سرش گردد از گنج دینارکش
سرش را بپیچم ز گندآوری – نخواهم که جوید کسی مهتری
وقتی بزرگان سخنان او را شنیدند ستمکاران و گنجوران دلشان پر بیم شد و خردمندان و درویشان شاد شدند . اما بعد از مدتی سر از راه و آیین و کیش پیچید و بدکردار شد . ابتدا ایزدگشسپ را به زندان انداخت و چنان کار بر او سخت شد که به موبدموبدان زردهشت پیغام داد و تقاضای غذا کرد . موبدموبدان غمگین شد و به آشپزش دستور داد برای او غذا ببرد و خود نیز برای دیدنش به زندان رفت . نگهبان زندان از ترس چیزی نگفت و جلوی او را نگرفت .
ایزدگشسپ به زردهشت گفت: وقتی نزد شاه رفتی به او بگو : من همراه نوشیروان بودم و تو را بپروردم اگر مرا بیازاری روز قیامت تو را به خدا واگذار میکنم و بدان که بخشش زینت بزرگان است. یکی از کارآگاهان نزد شاه رفت و جریان را تعریف کرد و شاه عصبانی شد و ایزدگشسپ را کشت و به سخنان موبدموبدان هم توجه نکرد و به آشپزش دستور داد تا در غذای زردهشت زهر بریزد و به زردهشت گفت : آشپزی ماهر یافته ام امروز ناهار را با ما صرف کن . موبد پذیرفت . خورشها را آوردند و شاه از همه صرف کرد تا نوبت به کاسه زهر رسید ، شاه لقمه ای از کاسه خوراک مغز آلوده به زهر برداشت و خواست به دهان موبد گذارد که موبد اظهار سیری کرد اما شاه گفت : دست مرا رد مکن بناچار موبد آن لقمه را خورد و به خانه رفت و نالان خوابید . شاه استواری را فرستاد تا از حال موبد خبر بیاورد . وقتی موبد فرستاده را دید ، گفت به هرمز بگو بزودی بختت برمیگردد و به کوری و بیچارگی میرسی و دشمن بر تو چیره شد و همیشه عذاب وجدان خواهی داشت و مدت زیادی در این دنیا نخواهی بود .
تو بدرود باش ای بداندیش مرد – بد آید برویت ز بدکار کرد
استوار گریان نزد شاه رفت و سخنان موبد را به شاه متذکر شد . شاه پشیمان گشت اما کار از کار گذشته بود .
چنین است کیهان پر درد و رنج – چه نازی بتاج و چه یازی بگنج
که این روزگار خوشی بگذرد – زمانه دم ما همه بشمرد
اما شاه پند نگرفت و تصمیم به کشتن سیمابرزین و بهرام آذرمیان گرفت . شبی بهرام آذرمیان را فراخواند و گفت : اگر میخواهی از طرف من در امان باشی صبح فردا با نامداران نزد من بیا و من از سیمابرزین از تو میپرسم و تو بگو او بداندیش و اهریمن نژاد است ، هرچه بخواهی به تو میدهم . آذرمیان پذیرفت . صبحگاه بزرگان به نزد شاه آمدند . شاه از آذرمیان درباره سیمابرزین پزسید و او گفت : ای شاه از سیمابرزین نیکی انتظار نداشته باش که او باعث ویرانی ایران است و جز بدی اندیشه نمی کند . سیمابرزین گفت: ای یار قدیمی چرا چنین میگویی ؟ تو از من چه دیده ای ؟ بهرام آذرمیان گفت : تخمی کاشته ای که از آن جز آتش درو نمیکنی . به یاد داری کسری من و تو و ایزدگشسپ و برزمهر را فراخواند و پرسید چه کسی لایق جانشینی من است؟ همه یکزبان گفتیم : هرمزد ترکزاده و از نژاد خاقان است اما تو گفتی که هرمزد سزاوار است . این جزای توست .
شاه او را به زندان انداخت و بعد از سه شب او را شبانه کشت . وقتی بهرام آذرمهان جریان را شنید پیامی نزد شاه فرستاد و گفت : تو میدانی که من همیشه کوشیده ام رازهای تو را پوشیده نگاه دارم و همیشه نیکخواه تو بودم اگر اجازه دهی پندی به تو بدهم که برایت سودمند است . شاه شب هنگام او را به حضور طلبید و پرسید : پندت چیست ؟ آذرمیان گفت : در گنج شاه صندوقی سیاه است و در آن بسته ای است و در بسته نوشته ای به زبان پارسی است که به خط پدرت میباشد و تو باید آن را ببینی . شاه دستور داد تا آن صندوق را بیاورند و خط نوشیروان را خواند که نوشته بود : هرمزد دوازده سال پادشاهی می کند و بعد از آن آشوب همه جا را فرامیگیرد و سپاه پراکنده میشود و دشمن او را از تخت فروبرده و به دست خویشان زنش کور میشود .
هرمزد هراسان شد و به بهرام آذرمهان خشم گرفت . بهرام آذرمهان گفت : ای ترکزاد تو از نژاد خاقان هستی و نه از کیقباد ، کسری تاج و تختش را به تو داد هرمزد دانست که ممکن است تاج و تختش را سرنگون کند پس او را به زندان انداخت و کشت و از آن زمان به بعد زندگانی خوبی نداشت . سالیانه شاه به اصطخر که شهری خنک بود میرفت و سه ماه میماند و سپس سه ماه در اصفهان بود و برای زمستان به تیسفون میرفت و هنگام بهار در ارونددشت بود اما همیشه دلش از آن نوشته نوشیروان هراسان بود و به درگاه خدا نیایش میکرد و از آن پس نه خونی ریخت و نه ظلمی کرد و سعی کرد که در کشور به عدالت رفتار کند .
وقتی ده سال از پادشاهی هرمزد گذشت از گوشه و کنار سروصدای بدخواهان بلند شد. از هری ساوه شاه با چهارصدهزار سپاهی و هزارودویست فیل جنگی حمله ور شد و نامه ای تهدیدآمیز به هرمزد نوشت . از روم قیصر با صدهزار سپاهی روانه ایران شد و شهری به نام قیصرنوان که نوشیروان تسخیر کرده بود را دوباره گرفت . از خزر لشکری به ایران حمله کرد که از ارمینیه تا اردبیل را سپاهیان اشغال کردند . از دشت سواران نیزه سوار سپاه بیشماری به سرکردگی عباس وعمرو حمله کردند و تا فرات را گرفتند . وقتی اخبار به هرمزد رسید، ناراحت شد و از کشتن موبدان پشیمان گشت پس نامداران ایران را جمع کرد و به مشورت پرداخت . بزرگان گفتند : ای شاه همه موبدان و دبیران خود را کشتی و از دین و آیین سرپیچی کردی . وزیرش گفت : اکنون خطر اصلی ساوه شاه است پس لشکری با صدهزار سپاهی آماده شد . شاه به موبد گفت : قیصر به دنبال جنگ نیست همان سرزمینهایی که انوشیروان به زور گرفته بود به او میدهم تا برگردد . پس فرستاده ای نزد قیصر فرستاد و گفت : شهرهای روم از آن تو در عوض تو هم پا به مرز ایران مگذار ، قیصر پذیرفت .
سپاهی از ایران به سپهداری خراد به مرز خزر رفتند و آنها را شکست دادند . عربهای نیزه سوار وقتی شنیدند ، از راهی که آمده بودند ، بازگشتند . بنابراین تنها خطر موجود ساوه شاه بود . یکی از زیردستان گفت که پیری خردمند به نام مهران ستاد می شناسم که بسیار باتجربه است و من داستان حمله ساوه شاه را برایش تعریف کردم و راه چاره خواستم . او گفت : اگر شاه از من راه چاره خواست جوابش را نهانی میدهم .
شاه دستور داد تا مهران ستاد را سوار بر مهد به قصر بیاورند پس هرمزد از مهران ستاد پرسید و او گفت : ای شاه آگاه باش وقتی خاقان مادرت را از چین فرستاد من و صدوشصت تن از پهلوانان دلیر به خواستگاری او رفتیم . پدرت گفت : من هیچکس جز دختر خاقان و خاتون را نمیخواهم ، مواظب باش تا کنیززاده ای را به ما ندهند . ما نزد خاقان رفتیم و او پنج دختر در شبستان داشت که مرا به آنجا فرستاد و همه را آراسته بودند به جز مادرت ، زیرا نمیخواستند که دختر از آنها دور شود ولی من او را برای شاه انتخاب کردم . هرچه خاقان اصرار کرد که دیگری را انتخاب کنم نپذیرفتم پس خاقان ستاره شناس آورد تا طالع دختر را ببیند . ستاره شناس گفت : از این دختر و شاه ایران مردی سیه چشم چو شیر ژیان بوجود می آید که او شهریار ایران خواهد شد و وقتی ترکان به او حمله می کنند ، شاه جنگجویی بلنداندام با موی مجعد و بینی بزرگ و استخوانهای درشت و دلیر و سیه چرده که لقبش چوبینه است را به جنگ آنها میفرستد که با سپاهی اندک ترکان را شکست میدهد .
ای شاه تو باید این پهلوان را پیدا کنی. چون پیروزی شاه به دست اوست. مهران ستاد این را گفت و جان داد . شاه کسانی را برای پیداکردن پهلوان فرستاد .رئیس آخور اسبان شاه به نام زادفرخ نزد شاه آمد و گفت : بهرام چوبینه مرزبان بردع و اردبیل است . پس کسی را نزدش فرستادند و سخنان مهران ستاد را برایش گفتند .بهرام چوبینه با عجله به نزد شاه آمد . شاه به او درود فرستاد و او را نواخت و سپس با او مشورت کرد که با ساوه شاه از در آشتی درآییم یا به جنگ او برویم ؟ بهرام چوبینه گفت : نباید با او از در آشتی درآمد چون باعث دلیرشدن دشمنان بدخواه میشود . تنها راه جنگ است . اطرافیان شاه گفتند : سپاه بیشماری با ساوه شاه است . بهرام گفت : اگر شاه فرمان دهد من از پس او برمی آیم .
پس شاه بهرام چوبین را سپهبد لشکرش کرد و بهرام هم دوازده هزار زره دار و سوار از چهل سالگان نام نویسی کرد و شخصی به نام یلان سینه را سالار جنگی نمود تا در زمان جنگ در سپاهیان شور بیافریند و به سالار دیگری به نام آذرگشسپ میمنه و میسره را داد و پشت سپاه را به کنداگشسپ سپرد . شاه گفت :تعداد شما کمتر از سپاه ساوه شاه است . بهرام پاسخ داد :
که چون بخت پیروز یاور بود – روا باشد ار یار کمتر بود
ای شاه به یاد داری که رستم دوازده هزار نفر را برگزید و کاووس را از بند آزاد کرد ؟ یا گودرز که با دوازده هزار سپاهی به کینخواهی سیاوش رفت ؟ شاه گفت : افرادت چهل ساله اند . بهرام پاسخ داد : مرد چهل ساله از جوان بیشتر نبرد نجوید ، چهل ساله آزموده و مردانه عمل میکند و از جنگ سرنمی پیچد اما جوان زود فریب میخورد و شکیبایی ندارد. شاه سخن او را پذیرفت و فرمان جنگ داد و درفش رستم را به بهرام داد .
گمانم که تو رستم دیگری – بمردی و گردی و فرمان بری
صبح روز بعد سپاه آماده حرکت شد . بهرام از شاه خواست تا استواری را همراه سپاه بفرستد تا همه چیز را بنویسد . هرمزد شاه مهران پیر را که جوان سخنور و مناسبی بود را فرستاد . لشکر از تیسفون حرکت کرد و موبد به شاه گفت :این پهلوان حتما پیروز میشود ولی از آن میترسم که در آخر سر از رای شاه بپیچد. هرمزد گفت : ای بداندیش فکرم را خراب نکن اگر او پیروز شود و بازگردد سزاوار بزرگی است . اما شاه فردی رازدار را فرستاد تا مراقب اعمال او باشد . در این بین زنی با جوالی پر از کاه از میان سپاه می گذشت . سواری جوال را گرفت و پولش را نداد .زن شکایت نزد بهرام برد و بهرام آن سوار را به سختی مجازات نمود و به لشکر گفت که هرکس برگ کاهی از کسی به زور بگیرد همین مجازات را در حقش انجام میدهم .
هرمزد که از عاقبت جنگ در اندیشه بود خرادبرزین را طلبید و گفت : به سوی هری حرکت کن و در راه به نزد بهرام برو و بگو که” من با وعده و وعید دامی برای ساوه شاه پهن میکنم و تو فعلا خودت را نشان نده . ” خراد هم ابتدا نزد بهرام رفت و پیام شاه را رساند سپس به نزد ساوه شاه رفت و حیله ای کرد تا به دشت هری برود . ناگهان به ساوه شاه خبر رسید که لشکری به دشت هری آمد . ساوه شاه عصبانی شد و پی خراد فرستاد و از او بازخواست کرد . خراد گفت : این سپاه کم است حتما در حال عبور هستند . الان کسی را میفرستم تا ببینم جریان چیست . ساوه شاه پذیرفت اما خراد شبانگاه فرار کرد.
ساوه به پسرش فغفور گفت : نزد سپاه برو و ببین آنها چه هدفی دارند . فغفور نیز چنین کرد و وقتی بهرام را با درفش دید ، پرسید : از کجا رانده شده ای ؟ آیا از پارس فرار کرده ای ؟ بهرام گفت : مباد بر من که با شاه ایران دشمنی کنم . من به فرمان شاه برای رزم نزد شما آمدم . فغفور فورا خبر نزد پدر برد و ساوه شاه بدگمان شد و به دنبال خراد فرستاد اما گفتند که او گریخته است . ساوه شاه پیرمردی را نزد بهرام فرستاد و پیام داد : آبروی خود را مبر همانا شاه خواستار مرگ توست که تو را به نبرد من فرستاد . من با لشکر فیلان و سپاهیانم کوه را از پا درمی آورم چه رسد به تو . بهرام خندید و گفت : اگر شاه مرگ مرا جوید اگر از من خشنود باشد باکی نیست . فرستاده نزد ساوه شاه رفت و پیام بهرام را داد . ساوه شاه دوباره او را فرستاد و پیام داد: برای چه به جنگ ما آمدی ؟ هرچه بخواهی به تو میدهم بهتر است در خدمت من باشی . بهرام گفت : اگر اهل آشتی باشی با شهریار جهان هستی و من به فرمان تو هستم و به تو سپاه و سیم و زر می بخشم و از شاه خواهم خواست تا به نزدت آید و بنوازدت اما اگر به جنگ آمدی چنان برخواهی گشت که همه به حالت بگریند .
فرستاده پاسخ را به ساوه شاه داد . ساوه شاه پاسخ داد : تو بی نام و نشان در حد من نیستی و من باید با شاه تو بجنگم . اگر عذرخواهی کنی از تو میگذرم . بهرام گفت : تو هم در حد شاه من نیستی . من از کودکی جنگ آموختم و سرت را خواهم برید و نزد شاه میبرم و دیگر جز روز نبرد مرا نخواهی دید و آن روز من با درفش لاجوردی به جنگت خواهم آمد . وقتی ساوه شاه پیام بهرام را شنید برآشفت و طبل جنگ زد و سپاهیان آماده رزم شدند . ساوه شاه به اطرافیانش گفت : اگر خراد مرا فریب نمیداد اکنون ما جای خوبتری داشتیم .
جنگ سختی درگرفت و ساوه شاه در میانه جنگ پیامی برای بهرام فرستاد که : خرد داشته باش و پند من بشنو . دو نفر از نژاد مهان همیشه جوشن به تن دارند و آماده نبردند یکی من و دیگر پسرم . سپاهیان بیشماری دارم که تا در تیسفون تعدادشان بیشتر است . از این جنگ بپرهیز . من به تو مقام و قدرت و دخترم را میدهم و اگر شاه ایران را بکشی تاج و تخت او را به تو می سپارم و خود به سوی روم میروم . بهرام پاسخ داد:
کسی را که آید زمانش به سر – ز مردی بگفتار جوید هنر
تو به من میگویی شاه ایران را بکشم بدان که سرت را به نیزه میزنم و نزد شاه خواهم فرستاد و وقتی مردی تاج و تخت و دخترت از آن من است . وقتی بهرام به ساوه شاه رسید فغفور گفت : چرا لابه میکنی ؟ سپاه را آماده کرد و طبل جنگ دوباره زده شد . شب شد و جنگ ادامه داشت . شبانگاه که بهرام به خواب رفت ، در خواب دید که سپاهش در برابر ترکان شکست خورده است . یارانش را صدا میکرد ولی کسی باقی نمانده بود . وقتی از خواب بیدار شد غمگین گشت ولی خوابش را به کسی بروز نداد. در همان زمان خرادبرزین رسید و از تعدد سپاه دشمن گفت و اضافه کرد جان ایرانیان را به باد نده اما بهرام نپذیرفت.
آفتاب که زد دوباره جنگ شروع شد و بهرام سه هزار سوار به راست و سه هزار سوار به چپ فرستاد . در طرف راست ایزدگشسپ و در چپ کنداگشسپ و در پشت هم آذرگشسپ و در جلو همدان گشسپ را قرار داد . بهرام خروشید که ای نامداران اگر کسی از لشکر فرارکند سر از تنش جدا میکنم و تنش را میسوزانم . این را گفت و خود در میان سپاه قرار گرفت . دبیر شاه گفت : این جنگ بیفایده است و از زیادی سپاه توران نه خاک پیداست و نه دریا و نه کوه . بهرام خروشید که تو کارت با دوات و کاغذ است چه کسی گفته که لشکر را بشماری ؟ دبیر نزد خراد آمد و از بهرام گله کرد ولی کاری از کسی ساخته نبود . بهرام پس از جنگ فراوان از نبرد بازگشت و نزد خداوند لابه کرد و گفت : ای خدا اگر این جنگ درست نیست جنگ را از سرم بینداز اما اگر درست است ما را به پیروزی برسان و شاد کن سپس با گرزگاوپیکر رستم به جنگ رفت .
بد او رستم آن زمانه بجنگ – پلنگی بزیرش نهنگی بچنگ
ساوه شاه از جادوگران کمک طلبید و جادوگران موجودی مثل شیر بوجود آوردند که بلند و قوی بود و در یک دستش ماری بزرگ و دست دیگرش اژدهای سترگ قرار داشت . آتش در رزمگاه افروخته شد و باد و ابر سیاه پدیدار شد . بهرام به سپاهیان گفت : چشم بر این جادوگریها ببندید و به جنگ بپردازید . جنگ سختی درگرفت و راست و چپ سپاه ساوه شاه درهم شکست . ساوه شاه دستور داد فیلان را به جلو سپاه بیاورند . بهرام به سپاهیان گفت : کمانها را کنار گذارید و گرز به دست گیرید. فیلان جنگی خونین و زخمی عقب نشینی کردند و بسیاری از سپاه ساوه شاه در زیر دست و پای آنها مردند . بهرام حمله برد و ساوه شاه مجبور به فرار شد تا اینکه تیری به او اصابت کرد و بر خاک افتاد .
نگر تا ننازی به تخت بلند – چو ایمن شوی سخت ترس از گزند
وقتی بهرام به او رسید سرش را برید . بسیاری از ترکان فراری شدند ولی یا زیر دست و پای فیلان له شدند و مردند یا اسیر شدند . بعد از جنگ بهرام از خراد آمار کشتگان را خواست . خراد به جستجوپرداخت و فهمید که سپهبد نژادی به نام بهرام که از سلاله سیاوش بود غایب است . هرچه گشتند از او نشانی نیافتند تا اینکه بعد از مدتی وی پدیدار شد در حالیکه ترکی گربه چشم به همراهش بود . بهرام چوبین از دیدن بهرام شاد شد و سپس از نام و نژاد اسیر پرسید . او گفت من جادوگرم و اگر به من امان دهی دوست پرهنری یافته ای . بهرام اندیشید شاید او به دردم بخورد اما بعد فکر کرد که اگر او میتوانست کاری برای ساوه شاه میکرد .
همه نیکوئیها ز یزدان بود – کسی را کجا بخت خندان بود
پس دستور داد تا سر از تنش جدا سازند . روز بعد بهرام چوبینه دستور داد تا سر مهتران را از سر جدا کنند و به همراه اسیران نزد شاه ببرند و گزارش جنگ را هم ضمیمه کرد. از آن سو ترکانی که توانسته بودند فرار کنند به همراه پرموده پسر ساوه شاه به توران رسیدند و پرموده پس از مشورت با بزرگان سپاهی جمع کرد و برای کینخواهی پدرش روانه شد .
دو هفته بود که هرمزد از بهرام خبر نداشت که ناگاه به شاه خبر دادند که بهرام پیروز شد و ساوه شاه و پسر کوچکش فغفور کشته شد . شاه شاد گشت و یزدان را سپاس گزارد و صدهزار درم را سه قسمت کرد و یک سوم آن را به درویش و یک سوم را به هیربد محافظ آتشکده و یک سوم دیگر را برای آبادی رباطی خرج نمود و خراج چهار سال مردم را بخشید و غنائم جنگی را به سپاهیان بخشید و اسبی با خلعت و هدایای فراوان برای بهرام فرستاد و نوشت که فقط تن ساوه شاه را بفرستد و بعد به جنگ پرموده برود .
پرموده هر چیز گرانبهایی که داشت در دژ محکمی به نام آوازه دژ قرار داد و خود با سپاهیان به راه افتاد . ستاره شناس به بهرام گفت : چهارشنبه جنگ را شروع نکن که به نفعت نیست . باغی در میانه راه بود ، روز چارشنبه را در آن باغ به شادی پرداختند . خبر به پرموده رسید و او شش هزار سرباز فرستاد تا باغ را محاصره کنند . وقتی بهرام فهمید ، دستور داد تا محاصره را شکستند و رخنه ای به بیرون گشودند و به آنها تاختند و بهرام نیمه مست به قلع و قمع سپاه ترکان پرداخت و به پرموده بانگ زد : ای مرد فراری تو را با دلیران چه کار ؟ تو کودکی بیش نیستی و باید شیر مادر بمکی . پرموده پاسخ داد : تو عاشق خون ریختن هستی. خون ساوه شاه را ریختی و سپاهش را تباه کردی . من تنها یادگار ساوه شاه هستم .نهایت همه ما مرگ است . اکنون نامه ای به شهریار می نویسم و اظهار بندگی می کنم .تو هم کینه از سر دور کن .
بهرام بازگشت و چون از جنگ آسوده شد . سر همه سرکشان را برید و تلی از سرها بوجود آورد و به همین خاطر یلان او را بهرام تل نامیدند . پس نامه ای به شاه نوشت و جریان پرموده را بازگفت . از آنسو پرموده دژ آوازه را بست و پنهان شده بود . بهرام فرستاده ای نزد او فرستاد و گفت : من به تو امان دادم . چرا چون زنان پنهان شده ای؟ بیرون بیا . من نزد شاه میانجی میشوم تا تو را ببخشد . پرموده پاسخ داد : من نزد تو نمی آیم چون ممکن است مرا بکشی و تازه تو خدمتگزار شاه هستی و من از شاه تو امان خواستم بعد از امان شاه دژ و گنجهای آن را به تو واگذار میکنم .بنابراین بهرام نامه ای به هرمزد نوشت و گفت که خاقان چین امان نامه ای با مهر شاه خواسته تا تسلیم شود .
وقتی نامه به شاه رسید ایرانیان را جمع کرد و شادی نمودند و سپاس خدا را به جا آوردند سپس پیک را فراخواند و با تحسین و آفرین فراوان جامه شاهانه و گوهر شاهوار و کمربند و ستام زرین برای اسب بهرام فرستاد و او را مهتر پهلوانان نامید . سپس نامه ای فرستاد و در آن به پرموده امان داد و آن را مهر کرد. نامه ای هم برای بهرام نوشت و فرمان داد که پرموده را بی سپاه و به خوبی به بارگاه بیاورد و غنائم را به بارگاه بفرستد و هر جا دشمنان را یافتی اسیر کن و پناهگاهشان را بسوزان و اگر لشکر بیشتری خواستی بگو تا بفرستم و نام هر ایرانی که به راستیش ایمان داری را بنویس تا بهره کارش را بدهیم . سپاه تو را به مرزبانی میگمارم و به تو تاج شاهی میدهم .
وقتی نامه هرمزد به بهرام رسید خوشحال شد و ایرانیان را جمع کرد و پیام شاه را به آنها گفت سپس امان نامه پرموده را نزد وی فرستاد و پرموده نیز تسلیم شد و هرچه در دژ بود سپرد و از دژ به همراه سپاهش خارج شد و اعتنایی به بهرام نکرد . بهرام ناراحت شد و او را بازگرداند و گفت : آیا رسم در توران و چین این است ؟ آیا بی اجازه من میروی ؟ پرموده گفت : من روزی سرافراز هر مجلسی بودم حالا امان نامه گرفتم و به نزد شاه میروم و همه چیز را هم که به تو سپردم دیگر با من چه کار داری ؟ بهرام عصبانی شد و تازیانه ای بر وی زد و دست و پایش را بست . خرادبرزین ناراحت شد و نزد دبیر رفت و گفت :این پهلوان به اندازه یک پشه عقل ندارد . هردو نزد بهرام رفتند و به او پند دادند که دست از این کار بردارد .
بهرام پشیمان شد و بند از پرموده بازکرد و اسبی با ستام زرین با تیغ هندی و نیام زرین به او داد و او را بدرقه کرد و از او خواست که آزار او را از شاه پوشیده بدارد . خاقان گفت : من گله از بخت دارم و تو را به خدا واگذار میکنم و به شاه نمیگویم که بنده ات با من چنین بی حرمتی کرد . بهرام خشم خود را خرد و گفت : این سخنها را نگو .مگر من نبودم که نامه به شاه فرستادم و برایت امان نامه گرفتم ؟ پرموده گفت : گذشته ها گذشت و من از تو کینه ای به دل ندارم ، نیکی تو از بدیهایت بیشتر است ولیکن هنگام آشتی بردباری باید کرد. اگر هنگام جنگ و آشتی یکسان باشی معلوم است که خرد کمی داری چون سالار راه سرورش را پیش نگیرد به او بد میرسد . بهرام ناراحت شد و گفت : اصلا وقتی نزد شاه رفتی هرچه پیش آمد بگو و آبروی مرا ببر.
پرموده گفت : هر شهریاری که بر کار بد بنده سکوت کند بدان که بی هوش است . روی بهرام از خشم زرد شد . خراد به او گفت : خشمت را بخور و برگرد . بهرام گفت : این بدهنر طریقه پدر را پیش گرفته است . بهرام به نزد لشکرش برگشت و به خرادبرزین و سایر خردمندان گفت که نامه ای به شاه بنویسند و آنچه اتفاق افتاد را بازگو کنند و سیاهه اموال موجود در دژ را هم بنویسند و برای شاه بفرستند .
در این میان بهرام دو برد یمانی زربفت و دو کفش گوهرین را جزو آنها نفرستاد . ایزدگشسپ اموال را نزد شاه برد . وقتی خاقان همراه غنائم جنگی و سپاهش به نزد شاه رسید هرمزد تاج بر سر نهاد و گرزی به دست گرفت و سوار بر اسب به همراه موبد ایزدگشسپ نمایان شد . خاقان از اسب به زیر آمد و اظهار کهتری کرد . شاه بر تخت نشست و او را نواخت . بعد از اینکه پرموده یک هفته استراحت کرد روز هشتم شاه جشنی برپا کرد و غنائم را آوردند و از نظر شاه گذراندند. شاه به ایزدگشسپ گفت : بهرام چوبینه ظاهر و باطنش یکی است و می بینی که چگونه با مردانگی این کینه را از بین برد . ایزدگشسپ گفت : چندان خوش بین مباش. شاه بدگمان شد . نامه ای از دبیر بزرگ برای هرمزد رسید و در آن اشاره شده بود که بهرام دو برد یمانی و موزه گوهرین را برداشته است . هرمزد جریان را از خاقان پرسید و او هرچه در غنائم بود را شمرد و از کتک خوردن به دست بهرام هم سخن گفت. شاه به خاقان گفت : تو رنج زیادی برده ای . بیا سوگند بخور که سر از فرمان من نپیچی ، پرموده سوگند خورد . روز بعد شاه خلعت زرین و سیمین به پرموده داد به همراه اسب و کلاه و کمرهای زرین و طوق و گوشوار و اسبان زرین ستام و شمشیر هندی با نیام زرین . سپس تا سه منزلی خاقان را بدرقه نمود.
وقتی بهرام از بازگشت خاقان مطلع شد به پیشوازش رفت اما خاقان از او رو برگرداند و اعتنایی نکرد . بهرام تا سه منزلی او را بدرقه کرد و موقع بازگشت غمگین و ناراحت و از کرده اش پشیمان بود . از آنسو شاه که به شدت از رفتار بهرام با خاقان و همچنین برداشتن برد یمانی و کفش گوهرین عصبانی بود ، نامه ای به شاه نوشت و او را نکوهش کرد و پرسید : آیا کمک یزدان و یاری مرا نادیده گرفتی ؟ تو با سپاه و گنج و پشتیبانی من به پیروزی رسیدی اما رفتارت پهلوانانه نیست . بنابراین من خلعتی درخور برایت میفرستم و دیگر تو را آدم حساب نمی کنم . پس هرمزد دستور داد که دوکدان و پنبه با پیراهن زنانه لاجوردی و شلوار سرخ و روسری زرد برایش بفرستند .
وقتی بهرام نامه و خلعت شاه را دید شکیبایی برگزید و با خود گفت : این پاداش کارهای من است و بی شک این کار بدخواهان است . خلعت را پوشید و همه بزرگان را جمع کرد و گفت : همه کارهای مرا در برابر دشمنان دیدید و در زمانی که شاه از همه جا ناامید بود به من روکرد و من کمر به جنگ با دشمنان او بستم اکنون شاه این خلعت را برای من فرستاده است . همه گفتند : اگر پاداش تو این است پس پاداش سپاه چیست ؟ بهرام آنها را به آرامش دعوت کرد اما آنها گفتند : از این به بعد ما او را شاه نمیخوانیم و کمر به خدمت او نمی بندیم . دو هفته بعد روزی بهرام به سوی دشت رفت و به بیشه پر درختی رسید و با اسبش به آرامی جلو رفت تا گورخری دید و در پی او روان بودند . بهرام از اسب پیاده شد و افسار اسبش را به ایزدگشسپ داد و خود به دهلیز کاخ رفت . مدتی گذشت و ایزدگشسپ به یلان سینه گفت : برو ببین چه بلایی بر سر سالار ما آمده است . یلان سینه به دنبال بهرام داخل شد و زنی زیبا و تاجدار دید که بر تخت نشسته است و بهرام هم در کنارش قرار گرفته بود . زن خدمتکار گفت : به سپاه بهرام بگو همانجا بمانند تا بهرام بازگردد و از آنها پذیرایی کن . زن به بهرام گفت : همیشه سرافراز و پیروز باشی که تو سالار ایران و توران هستی و تخت و تاج ایران از آن توست ، برو و با زور آن را بگیر .
وقتی بهرام از آنجا بیرون آمد دگرگون شده بود . خرادبرزین به او گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ اما او پاسخی نداد . روز بعد بهرام بر تخت زرین و دیبای نشست و تاج پادشاهی بر سر گذاشت . ایزدگشسپ نزد خرادبرزین رفت و ماجرا را تعریف کرد . خرادبرزین گفت : باید امشب فرار کنیم و نزد شاه برویم وگرنه او ما را خواهدکشت . آنها فرار کردند و بهرام یلان سینه را به دنبالشان فرستاد و او آذرگشسپ را پیدا کرد و آورد . بهرام گفت : چرا فرار کردی ؟ پاسخ داد :خرادبرزین مرا تحریک کرد و گفت که تو ما را خواهی کشت . بهرام گفت : دیگر فرار نکن و گنجی هم به او داد . خرادبرزین به نزد هرمزد رسید و ماجرا را موبمو تعریف کرد . شاه موبد را فراخواند و مشورت کرد .
موبد گفت : این گورخر دیوی بوده است که بهرام را از راستی منحرف کرد و به سوی کاخ برد و آن زن جادوگر است که عشق تاج و تخت را در بهرام بوجود آورد . اما ناراحتی بهرام از آن جامه و دوکدان بود که برایش فرستادی . شاه از کارش پشیمان شد و دستور داد تا جعبه ای پر از خنجرهای شکسته برای بهرام بفرستند . بهرام ، ایرانیان را خبر کرد و گفت : این هدیه شاه است و منظورش این است که این لشکر بی بها است . لشکریان از کار شاه ناراحت شدند و گفتند : یک روز دوکدان و جامه زنان میفرستد و یک روز خنجر شکسته ، این از دشنام هم بدتر است . پس بهرام با آنها هم پیمان شد و از سویی سوارانی فرستاد تا نگذارند پیامی از شاه به لشکریان برسد .
سپس بهرام بزرگانی مانند : همدان گشسپ و یلان سینه و بهرام گرد و کنداگشسپ را فراخواند و با آنها مشورت کرد تا از نظرشان در مورد جنگ با هرمزد باخبر شود . اما همگی سکوت کردند تا اینکه گردیه خواهر بهرام فریاد زد چرا سکوت کردید ؟ نظرتان را بگویید . ایزدگشسپ گفت : نباید با هرکسی سر جنگ داشته باشیم اما هرچه تو بگویی من همان کار را میکنم . یلان سینه گفت : حال که به پیروزی رسیدیم شایسته نیست که به بدی سیر کنیم. بهرام گرد گفت : چرا از جستن تاج و تخت که جز درد و رنج فرجامی ندارد سخن میگویی ؟ بهرام خندید و انگشترش را به هوا انداخت و گفت : به اندازه ای که در هوا بماند من بنده شاه میشوم . پس دوباره از ایزدگشسپ نظرش را پرسید . او گفت : هرکس جوینده باشد درخور خود خواهد یافت . همدان گشسپ گفت : از ناآمده نترس اگر از خار بترسی به خرما نمیرسی . خواهر بهرام برآشفت ولی چیزی نگفت . بهرام نظر او را پرسید و گردیه گفت : به آیین و رویه شاهان قبل بنگر و به سرگذشت کاووس نگاه کن وقتی به هاماوران رسید و اسیر شد هیچکس قصد فتح تخت شاهی را نکرد . وقتی ایرانیان به رستم پیشنهاد پادشاهی دادند او عصبانی شد و گفت : من روی تخت پادشاهی بنشینم در حالیکه کاووس اسیر است ؟ شاه تو را از بین بزرگان برای مبارزه با دشمنان برگزید .
مزن ای برادر تو این رای بد – کزین رای بد مر ترا بد رسد
بهرام لب به دندان گزید و میدانست که او درست میگوید .
یلان سینه گفت :ای زن گرانمایه دیدی که هرمزد با برادرت چه رفتاری کرد و دوک و پنبه فرستاد ؟ تف بر این شهریار بی وفا . گردیه گفت : دیو سیاه دام برایتان پهن کرده است . این را گفت و نالان به سوی خانه رفت . بهرام رای خواهرش را نپذیرفت و دستور داد تا خوان پهن کنند و رامشگران بنوازند . روز بعد بهرام نامه ای به خاقان نوشت و به خاطر کدورتهای پیش آمده پوزش خواست .
اگر بر جهان پاک مهتر شوم – ترا همچو کهتر برادر شوم
وقتی خاقان نامه بهرام را خواند شاد شد سپس بهرام از لشکر پهلوانی برگزید و او را سالار خراسان و نشابور و بلخ و مرو و هری کرد . سپس به ری رهسپار شد و دستور داد تا سکه به نام خسرو زدند و کیسه طلا را بعلاوه دیبای رومی و ابریشمی زرین به همراه نامه ای برای شاه فرستاد . در نامه از رزمش با ساوه شاه و تسلیم پرموده یادکرد و از خلعت و دوکدان پنبه ای که شاه برایش فرستاد ، گفت و یادآور شد که از این پس در خدمت او نیست و فرزند شاه خسروبا اینکه کودکی بیش نیست از او سزاوارتر است . با این نامه بهرام میخواست هرمزد مجبور به کشتن پسرش شود و سپس با حمله بهرام بساط سلسله آنها برچیده شود .
وقتی نامه به هرمزد رسید ناراحت شد و بر پسرش بدگمان شد و به آئین گشسپ گفت : باید خسرو را سربه نیست کنیم. پس به کسی دستور داد تا زهر در جامش بریزد . حاجب خسرو این موضوع را فهمید و به اطلاع او رساند و خسرو شبانه با تعدادی از یارانش فرار کرد و به آذرآبادگان رفت .وقتی خبر به شهرهای مختلف ایران رسید دلیران و بزرگان به سوی او روانه شدند و به حمایت از او پرداختند و به آتشکده رفتند و سوگند وفاداری یادکردند . وقتی هرمزد از فرار خسرو باخبر شد گستهم و بندوی دائی های خسرو را به بند کشید سپس شاه سپاهی به سالاری آئین گشسپ آماده جنگ بهرام کرد و به او گفت : ابتدا پیکی بفرستد تا بفهمد چه در سرش میگذرد و اگر تاج و تخت میخواهد حقش را کف دستش بگذارد اما اگر اظهار کوچکی کرد با او کنار بیاید و به او پاداش بدهد چون مردی جنگجو نظیر بهرام کم پیدا میشود.
آئین گشسپ آماده جنگ می شد که مردی زندانی پیام فرستاد که اگر مرا آزاد کنی همراهت به جنگ می آیم . آئین گشسپ از شاه خواست تا همشهریش را از بند آزاد کند تا با او همراه شود . شاه گفت : این مرد نابکار خونریز دزد را برای چه میخواهی ؟ اگر او را میخواهی ببر . بدینسان به راه افتادند تا به همدان رسیدند . به دنبال طالع بین و ستاره شناس بودند که مردم نشانی زنی را دادند که هرچه میگوید درست است و انجام میشود . پس کسی را دنبال او فرستاد و از او از لشگرکشی و عاقبت کار پرسید . زن نگاهی به همراه او کرد و گفت : این مرد با صورت زخمی کیست ؟ بدان که جان تو را می ستاند .
آئین گشسپ انعام او را داد و به فکر رفت و خواب و خوراکش کم شد . نامه ای به شاه نوشت و گفت نباید این مرد را از زندان آزاد میکردم. وقتی نزد شما آمد سرش را ببرید . نامه را مهر کرد و به همان مرد سپرد و گفت : زود پاسخ نامه را بیاور . مرد با خود اندیشید بعد از این رنج زندان چرا باید دوباره به تیسفون برگردم ؟ پس نامه را گشود و وقتی از موضوع باخبر شد ، بازگشت و آئین گشسپ را کشت و سپس به سوی لشگر بهرام حرکت کرد و سر آئین گشسپ را برایش برد . بهرام پرسید او کیست ؟ مرد او را معرفی کرد . بهرام گفت : او میخواست ما را با شاه آشتی دهد پس دستور داد تا او را به دار بیاویزند .
از آنسو سوارانی که با آئین گشسپ آمده بودند متفرق شدند و عده ای به بهرام گرویدند و عده ای هم نزد خسرو رفتند و بعضی هم به نزد هرمزد برگشتند . وقتی هرمزد از کشته شدن آئین گشسپ باخبر شد ، غمگین گشت و از آرام و خواب و خوراک افتاد . اطرافیان شاه هرکدام نظری میداد . یکی می گفت: بهرام بر تخت خواهد نشست . دیگری از ماجرای خسرو و آزاری که دیده بود ، می گفت و بدینسان خبرها به اطراف پراکنده شد و کم کم در بین سپاه هم نفاق افتاد . گستهم و بندوی هم با کمک بستگان از بند آزاد شدند و بر ضد هرمزد قیام کردند و سپاه هم از آنها حمایت کرد . پس تاج از سر شاه برداشتند و از تخت سرنگونش کردند و داغ بر چشمش نهادند .
چنینست کردار چرخ بلند – دل اندر سرای سپنجی مبند
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .