داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بلاش و قباد

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بلاش

پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود . بعد از یکماه سوگواری ، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او میخواهد به کینخواهی بپردازد و انتقام بگیرد .سپس نامه ای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد . وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد . اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید .

سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز به سختی می جنگیدند . سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و در راه بسیاری را کشت و همینطور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ میدید که چگونه ترکان کشته شده اند . سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ می کنیم .

خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت :بهتر است دست از جنگ بکشیم . پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد . گذشته ها گذشته. من اسیران و اموال شما را میدهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد . من کاری به ایران ندارم . شما هم عهد بهرام را به هم نزنید . سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آنها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگر کسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگر نمی جنگیم .خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموالایرانیان را پس فرستاد . وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در بر گرفت و جشنی برپاکردند و شاد بودند . پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت : تو پادشاهی نمیدانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بی رنج تخت و تاج را بدست آوردن نتیجه اش این است و بدینسان از سلطنت کناره گرفت .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی قباد

پادشاهی قباد چهل و سه سال بود . قباد جوانی شانزده ساله بود و از پادشاهی اطلاعی نداشت و در اصل سوفرای کار پادشاهی را میگرداند . مدتی گذشت و شاه بیست و سه ساله شد و سوفرای به نزد او رفت و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند و او می گفت که من شاه را بر تخت نشاندم و از کشورهای مختلف باج میگرفت .عده ای نزد شاه آمدند و گفتند که او گنجینه اش را پر کرده است و همه پارس بنده او شده اند و باید او را کشت .

کیقباد بددل شد اما گفت : اگر سپاه بفرستم او نیز کینه جو میشود و ممکن است از پس او برنیاییم .رازداران شاه گفتند : ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمی تواند بکند .شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد و شاپور به نزد شاه آمد و گفت : خود را ناراحت مکن .من نزد او میروم اما تو نامه ای بنویس و از او بخواه که تسلیم شود . شاه چنین کرد و شاپور به نزد سوفرای رفت و نامه را به او داد . سوفرای ناراحت شد و گفت : من او را از بند نجات دادم و بر تخت نشاندم و حالا او میخواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند و مرا نزدش ببر .

شاپور او را نزد قباد برد و سوفرای را در زندان انداختند و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند .وزیر کینه جو به شاه گفت : همه با سوفرای همراهند بهتر است که فورا او را بکشی تا از دستش راحت شوی . پس کیقباد نیز چنین کرد .وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند و به نفرین قباد پرداختند و سپاهی و شهری به درگاه قباد رفتند و آنجا را گرفتند و قباد اسیر شد و وزیرش را هم کشتند . سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند و او را بر تخت نشاندند و قباد را دست بسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد و با او مهربان بود و با احترام رفتار میکرد .

قباد به او گفت : مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود . رزمهر گفت : من کینه ای از تو به دل ندارم و فرمانبردار تو هستم پس بند از پای قباد بازکرد و شب هنگام آن دو از شهر خارج شدند و به سوی هیتال رفتند . در راه به دهی رسیدند و به خانه دهقانی فرود آمدند . دهقان دختر زیبارویی داشت و قباد به شدت عاشق او شد و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند . دهقان پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . قباد انگشتری خود را به او داد . پس یک هفته آنجا بودند و به نزد شاه هیتال رفتند.شاه هیتال لشکری به او سپرد و گفت :اگر برنده شدی چغانی و گنجش را به من بده .

 

قباد پذیرفت .وقتی قباد در راه برگشت به خانه دهقان رسید به او خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد و از نژاد دهقان پرسید و او گفت که نژادش به فریدون جم میرسد . قباد با شادمانی لشکریان را به سوی طیسفون برد ، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند تا از گناهانشان بگذرد پس به نزد قباد رفتند و گفتند : ما از دست بی وفایی تو با سوفرای ناراحت بودیم اما دشمنی با تو نداشتیم . شاه آنها را بخشید و بر تخت نشست و تمام کارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد .

وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد و سپس لشکر به روم کشید و آنجا را نابود کرد . شهرستانهای هندیا و فارقین از او امان خواستند و او نیز امان داد .از اهواز تا پارس شهرستانی درست کردند و نامش را قباد نهاد که الان عربها به آن حلوان میگویند. بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد .در دین او اموال و زنان بین تمام مردم مشترک بود . قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کرد .مدتی بعد خشکسالی درگرفت و بزرگان به نزد شاه آمدند و از بی چیزی خود شکایت کردند . مزدک گفت : شاه راهی در نظر گرفته است ، صبر داشته باشید . پس به نزد قباد رفت و گفت : سؤالی دارم اگر مارگزیده ای را نزد تو بیاورند و پادزهر او دست کسی باشد که پولی فراوان میخواهد با او چه می کنی ؟شاه گفت : او را دشمن میدارم . پس مزدک به سوی فریادخواهان رفت و گفت : تا صبح صبر کنید تا راه را به شما نشان دهم .

صبحگاه دوباره نزد شاه رفت و گفت : اگر کسی از گرسنگی جانش به لب برسد مکافات کسی که دارد و نمی دهد چیست ؟شاه گفت : خونی بر گردنش است و باید کشته شود.مزدک به نزد مردم رفت و گفت : به دستور شاه از انبارها هرچه گندم هست بردارید و استفاده کنید .مدتی بعد خبر به شاه رسید که همه انبارهای گندم خالی شده است و همه زیر سر مزدک است .قباد با مزدک صحبت کرد و در این مورد پرسید .مزدک گفت : من سخنی را که شاه گفت ، شنیدم و به مردم گفتم .اگر گرسنه ای نان پادزهرش باشد تو که داری باید بدهی . قباد بیشتر با مزدک صحبت کردو فهمید که او معتقد است که توانگران و فقیران همه باید به یک اندازه داشته باشند و همه چیز بینشان تقسیم شود .زن و خانه و اموال ، همه را باید به صورت مشترک استفاده کرد .

روزی مزدک صبحگاه به شاه گفت : عده ای از همدینان ما پشت در هستند . شاه دستور داد تا داخل شوند.مزدک گفت اینجا تنگ است و بهتر است به هامون برویم پس در دشت سه هزار مزدکی به نزد شاه آمدند و گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربراه شود . او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند .مزدک دست کسری را گرفتاما کسری خشمگین دستش را کشید و به قباد گفت :من به تو نشان میدهم که این دین همه کجی و ناراستی است پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس از خره اردشیر هرمزد پیر و از اصطخر مهرآذرپارسی را طلبید و با آنها صحبت کرد و راه جست و بعد به همراه آنها به نزد قباد رفت .

موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آنوقت پسر از کجا میداند که پدرش کیست ؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد آنوقت هر بی نژاد و بی مایه ای بی جهت بزرگ میشود . اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار میکند ؟ این سخنان تو دیوانگی است .قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد .کسری همه آنها را بر درختها به دار زد و سپس داری برای مزدک ساختند و او را دار زدند و سپس تیربارانش کردند .از آن پس کسری نزد پدر عزیز شد .وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت نامه ای بر حریر نوشت و پس از آفرین خدا تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد و از همه خواست تا مطیع او باشند . قباد هشتاد ساله شد و از مرگ می ترسید .

به گیتی در از مرگ خشنود کیست –  که فرجام کارش نداند که کیست

شاه درگذشت و برای او مراسم سوگواری برگزار کردند و سپس نامه ای از قباد یافتند که در آن کسری را پادشاه بعدی خوانده بود . کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدند.

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »