داستان پادشاهی ساسانیان – بخش ۱

پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمتهای مختلف میفرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند .پس از آنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت : به او بگو اردشیر دشمن ماست و این همه بلا بر سر ما آورده .آیا درست است که با او همراه شوی ؟ اگر میخواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد

. وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست ؟ موبد گفت :باید سر از تنش جدا کنید . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او بدنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت و باز هم دستور قتل او را داد . وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه بدنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم .

پس زن را در خانه حود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و خایه اش را برید و در نمک خواباند و در کیسه ای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت : این به امانت نزد شما باشد . وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپورنهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد . او گفت : من پنجاه و یک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم . شاه گفت :نترس . حرفت را بزن . وزیر گفت : آن کیسه ای که به امانت دادم بدهید ، پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت : تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس خایه ام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفت ساله است و نامش شاپور می باشد و در کنار مادرش روزگار میگذراند.

شاه گفت : غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم . وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت : برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند . چنین کردند و کودکان هیچکدام به جز شاپور به طرف شاه نرفتند . شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یک طرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند . بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.

پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جاییکه خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمی شود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران به راحتی زیر سلطه شما میرود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانه ام بیاورم ؟ پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند . سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد . مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود .

دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الان از چاه آب خنک می کشم . شاپور گفت : خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند . دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست . شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید و با سختی سطل را بیرون آورد پس دختر گفت : از نیروی شاپور بی گمان آب به شیر تبدیل میشود . شاپور به دختر چرب زبان گفت : تو از کجا مرا می شناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد .

 

شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی . دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم .

پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری بدنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت ساله شد و او را پنهان میکردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی میکرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچکدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد میباشد. شاه خوشحال شد و او را در بر گرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .

اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسردارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می آمدند و نام می نوشتند تا در موقع جنگ از آنها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بیسوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش میکرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آنها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر در جایی زمین خراب بود یا آب و هوا خوب نبود خراج را بر میداشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون میکند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فورا سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی شاپور اردشیر

پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسمهای اردشیر را اجرا می کند و از دهقان یک به سی مالیات می گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن به تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچکدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد .

شاپور از پالوینه به سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد بوجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هرجا میرفت بزانوش را هم میبرد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت میفرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی اورمزد شاپور

پادشاهی اورمزد شاپور یکسال و دو ماه بود . اورمزد نیز به رسم شاهان قبل رفتار میکرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام اورمزد

پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »