داستان پادشاهی ساسانیان – بخش ۲

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام بهرام

پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به جای او نشست.

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام بهرامیان

پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن با عقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد.

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی اورمزد نرسی

پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس از آن عمرش سر رسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید.

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی شاپور اورمزد

پادشاهی شاپور اورمزد هفتاد سال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل روزه شد او را برتخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت زمانی کارهای پادشاهی را انجام می داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الان مردم به سوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می خورند و هر کسی از بیم آب می خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند .

بزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسما شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یکسال نوبهار دختری بدنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست و شش ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یکماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد .

وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را با جان و دل می پذیرد . پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه اش نوبهار را با عزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس از آن شاپور هر عربی را که می دید ، می کشت و دو کتف او را با شمشیر میزد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره شناس پاسخ داد : کاری پر رنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد .

مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همانروز لشکرش را به سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هر روز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن میروند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب از آنجا فرار کردند و به ایران رفتند .

 

در راه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبدموبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبدموبدان بده . باغبان نیز چنین کرد . موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند .

شاپور نیز به دیدن آنها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راههای طیسفون را ببندند تا فعلا قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آنها گفتند که قیصر به جز شکار و می خوردن به چیزی نمی اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده شده اند .شاپور شاد شد و به سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج و تخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درختهایی که بریده ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست از سرت می کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به سوی ایرانیان حرکت کرد .

جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آنها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آنها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آنها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آنها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا با هم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آنها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من میخواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه ای نوشتند .

وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آنها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آنها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم آباد نهاد . شهری هم در شام بوجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .

پس از آنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند : او فقط نقاشی چیره دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فرو ماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیررا فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »